گنجور

 
یغمای جندقی

دل از خیال زنخدانت اوفتاد به راهی

که اولین قدمم باید اوفتاد به چاهی

چو آورد ببر لب، کمند زلف معقرب

فسون گری است تو گوئی گرفته مار سیاهی

نیاز ما اگر این است و بی نیازی خوبان

چه لابه ای و چه عجزی چه ناله ای و چه آهی

به خاک کوی توام از سحاب دیده چه حاصل

که غیر خار ملامت نپرورید گیاهی

ز خنده های تو ای باده بزم شد چو بهشتم

ثواب گریه زاهد فدای چون تو گناهی

ز بار ضعف فرو مانده ام ز قافله افغان

اگر سرشک نگیرد به محملش سر راهی

به شرع غمزه مکن داوری که قاضی ترکش

به یک محاکمه صد خون کند بدون گواهی

کسی ز حال دلم آگه است و آن صف مژگان

که صید مضطر بی دیده در میان سپاهی

هزار سال نروید به صد لطیفه نیارد

زمین به قد تو سروی فلک به روی تو ماهی

به حکم تجربه از فتنه سپهر ندیدم

جز آستان خرابات ملجای و پناهی

حکایت از دل یغما و از چه زنخی کن

حدیث غیر فروهل چه یوسفی و چه چاهی

 
sunny dark_mode