گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عاشق آن گلعذارم چون کنم

همچو زلفش بیقرارم چون کنم

مبتلای درد بی درمان شدم

خستهٔ زار و نزارم چون کنم

روز و شب مستانه می نالم به سوز

چارهٔ دیگر ندارم چون کنم

من چو مجنونم ز لیلی مانده دور

می ندانم در چه کارم چون کنم

چون کنم درمان درد بی دوا

دردمند و دلفگارم چون کنم

با غم عشقش که شادی من است

روزگاری می گذارم چون کنم

نعمت الله را همی جویم به جان

تا دمی با او برآرم چون کنم

 
sunny dark_mode