گنجور

 
مولانا

کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب

وآن حدیثِ چو شکر کز تو شنیدم همه شب

گرچه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم

گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب

شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست

من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب

جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسید

من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب

سینه چون خانهٔ زنبور پر از مشغله بود

کز تو ای کان عسل شهد کشیدم همه شب

دام شب آمد جان‌های خلایق بربود

چون دل مرغ در آن دام طپیدم همه شب

آنکه جان‌ها چو کبوتر همه در حکم وی اند

اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب

 
sunny dark_mode