گنجور

 
غالب دهلوی

پس از عمری که فرسودم به مشق پارسایی‌ها

گدا گفت و به من تن درنداد از خودنمایی‌ها

فغان زان بلهوس برکش محبت پیشه کش کز من

رباید حرف و آموزد به دشمن آشنایی‌ها

بت مشکل‌پسند از ابتذال شیوه می‌رنجد

بگوییدش که از عمرست آخر بی‌وفایی‌ها

نشد روزی که سازم طره اجزای گریبان را

به دستم چاک‌ها چون شانه ماند از نارسایی‌ها

نیرزم التفات دزد و رهزن، بی‌نیازی بین

متاعم را به غارت داده‌اند از ناروایی‌ها

به روز رستخیز از جنبش خاکم پرآشوبی

تو و یزدان، چه سازد کس بدین صبرآزمایی‌ها؟

کدویی چون ز می‌یابم، چنان بر خویشتن بالم

که پندارم سرآمد روزگار بی‌نوایی‌ها

چه خوش باشد دو شاهد را به بحث ناز پیچیدن

نگه در نکته‌زایی‌ها نفس در سرمه‌سایی‌ها

سخن کوته مرا هم دل به تقوی مایل است اما

ز ننگ زاهد افتادم به کافر ماجرایی‌ها

نرنجم گر به صورت از گدایان بوده‌ام غالب

به دارالملک معنی می‌کنم فرمانروایی‌ها

 
sunny dark_mode