گنجور

 
اهلی شیرازی

چون بخیال آیدم سرو قباپوش خویش

آورم از شوق او دست در آغوش خویش

وه چه خوش آندم که تو مست نشینی برم

وانکه نبینم دگر تکیه گهت دوش خویش

چونکه سیوالی کنی مضطربم در جواب

بسکه همی گم کنم از سخنت هوش خویش

گوشم از آن لب چه یافت دولت سر گوشیی

کاش توانستمی بوسه زدن گوش خویش

چند چو اهلی ز دور لب گزم و خون خورم

شربتی آخر ببخش از لب چون نوش خویش

 
sunny dark_mode