گنجور

 
ظهیر فاریابی

پناه ملک جهان تاج بخش روی زمین

تویی که نعمت تو هست بر خلایق عام

به داغ قهر تو منقاد گشت دیو و پری

به طوق حکم تو گردن فراشته دد و دام

مزاج سرعت عزم و ثبات حلم تو بود

که باد را حرکت داد و خاک را آرام

به موضعی که تو بر تخت حکم بنشینی

ستاره آنجا معزول گردد از احکام

به روز صید ببخشای بر و حوش و طیور

که چون عدوی تو سرگشته مانده اند به دام

نه در حمایت جاه تو می زنند نفس

نه در چراگه عدل تو می کنند کنام

به روز معرکه مهمان خنجرت بودند

که کاسه کاسه سر بود و خوان اساس عظام

روا مدار که خونشان بریزی از پی آن

که خون مهمان هرگز نریختند کرام

قبول دست تو بس نیست باز را که کند

طمع به کبک مرقع لباس طرفه خرام

سوار گشته به عهد تو یوز وانگه نیز

به قصد آهوی مشکین نفس گشاید کام

خدایگانا دانم که منهی اقبال

ز سر قصه من کرده باشدت اعلام

نخست ره که رسیدم به حضرتت گفتم

که روزگار مساعد شود زمانه غلام

سه سال دیگرم از بعد آن جهان لئیم

به تهمت هنر افکند زیر پای لئام

هنوز مدت محنت نرفته بود به سر

هنوز دور حوادث نگشته بود تمام

کنون ملازم این آستانه ام تا چرخ

به عمر عاریتی مر مراکند الزام

سیاه رویی عیشم مبین که از معنی

به زیر هر سخنم لعبتی ست سیم اندام

کسی که سحر حلالست سر به سر سخنش

چرا عنایت خسرو برو شده ست حرام؟

ز دست حادثه تا کار من به جان نرسد

گمان مبر که به صدر تو آورم ابرام

چو من کسی به چنین حالتی فرو ماند

جهانیان ز تو بینند این نه از ایام

درین سه سال که از درگه تو بودم دور

به هیچ صنعت و شغلم کسی نداند نام

به هر مقام که خواهی مرا فرود آور

که من نه برگ سفر دارم و نه ساز مقام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode