گنجور

 
ظهیر فاریابی

ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق

که ای کمینه خطابت شهنشه غازی

تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید

چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی

نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری

عنان وهم بگیری چو نیک در یازی

چو زیر بار غم آورد اهل دانش را

زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی

مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن

کند به قوت آن بر جهان سر افرازی

از آن سعادت محروم شد هم آخر کار

زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی

مگر به مجلس اعلی نموده اند که من

چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی

چو شعر من به زبان فصیح می گوید

که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی

کمال دانش من کور دید و کر بشنید

به نظم و نثر چه در پارسی چه در تازی

برون ز حکمت و انواع آن در هر باب

مرا رسد که کنم با فلک هم آوازی

مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است

که مرغزی را هرگز چه کار با رازی؟

دراز می کشم این قصه را و معذورم

سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی

مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد

کسی چه عیب کند مشک را به غمازی؟

تو پادشاه جهانی گراین نباشد نیز

روا بود که مرا برکشی و بنوازی

زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو

ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی

چنانک اوست اگر برنگیردم چه عجب

ز چون تویی عجب آید گرم بیندازی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode