خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله میپوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل مینوشد
به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی
مگر نرگس نمیداند که خون لاله میجوشد
چه پندم میدهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹
ازین ده رنگتر یاری نپندارم که کس دارد
وزین بینورتر کاری نپندارم که کس دارد
نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خون آلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱
تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمیتابد
مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمیتابد
سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه میسازم
که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمیتابد
مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷
مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگجانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده میآئی قبای فستقی در بر
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲
از این دهرنگتر یاری نپندارم که دارد کس
از این بینورتر کاری نپندارم که دارد کس
نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خونآلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که دارد کس
مرا زلف گرهگیرش گره بر دل زند عمدا
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خونبهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲
به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴
مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم
به خاک پای او کامید خاک پای او دارم
ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد
من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵
تو را در دوستی رائی نمیبینم، نمیبینم
چو راز اندر دلت جائی نمیبینم، نمیبینم
تمنا میکنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمیبینم، نمیبینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی
چو رفتی سوی بستانها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴
مرا روزی نپرسی کآخر ای غمخوار من چونی
دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی
عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی
زبان عشق میدانی ز حالم وا نمیپرسی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱
دلم خاک تو شد گو باش من خون میخورم باری
ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری
مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری
گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۶ - قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱ - در موعظه و حکمت و مرثیهٔ امام ناصر الدین ابراهیم
نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی
که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی
چو همزانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن
سر من از سر زانو کند دامن گریبانی
سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقهای سازم
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم
دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن
هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۷۸ - در مدح عز الدین ابو عمران
دبیران را منم استاد و میران را منم قدوه
مرا هم قدوه هم استاد عز الدین بوعمران
دمی کز روح قدس آمد سوی جان بنت عمران را
مرا آن دم سوی جان داد عز الدین بوعمران
وگر ده چشمه بگشاد ابن عمران از دل سنگی
[...]