گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا

تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا

زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد

شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را

گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

غایب نشد زمانی از خاطرم خیالت

در پیش چشم دارم آیینه جمالت

هر بامداد دیدن رویت خجسته باشد

فرخ کسی که گیرد بر خویشتن به فالت

سر بر خط ارادت داریم و دیده بر در

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

جانا دلی چه سوزی کان هست جای گاهت

ماها تنی چه کاهی کان هست در پناهت

با دیده ی پر آبم با سینه ی پر آتش

زآن سینه ی سپیدت زآن دیده ی سیاههت

هر روز بامدادان کایی برون ز خانه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

 

عمری که مردِ عاشق بی دوست می گذارد

هرگز روا نباشد کز زندگی شمارد

بی ذکرِ او وبال است گر یک سخن بگوید

بی یادِ او حرام است گر یک نفس برآرد

حاسد به طعنه گوید کز دوست می شکیبد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۸

 

آخر شبِ جدایی روزی مگر سرآید

وان آفتابِ وصلت از جانبی برآید

تو سر کشیده و من طوقِ وفا به گردن

ساکن که اسبِ حسنت ناگه به سر درآید

ای سروِ باغِ جانم بخرام تا به بستان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۲

 

آن بر شکسته از ما باشد که باز آید

این جا دری گشاید آن جا رهی نماید

ما منتظر نشسته برخاسته قیامت

روزی که بار باشد بر ما که در گشاید

هی هی چه گفته آخر با دوست در حضورم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۶

 

ما بینِ حقّ و باطل ضدّیتیست مطلق

تیغی به تارِ مویی آویخته معلّق

ای یار یک نصیحت یارانه بشنو از من

مگرو به رایِ ناقص مشنو حدیثِ احمق

یک بار حایِ حیرت بر قافِ قربِ او زن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۴

 

اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم

دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم

من بر دریچۀ دل بس گوشِ جان نهادم

بی حد سخن شنیدم امّا دو لب ندیدم

ای ساقیِ گزیده مانندت این دو دیده

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۹

 

گر هیچ عشقت از در ناگه در آید ای جان

وز من مرا به یک ره اندر باید ای جان

دست مراد بردم خود با عدم سپردم

رفتن به راه وحدت با خود نشاید ای جان

گه گه چه باشد آخر گر صیقلی به رحمت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۷

 

ای آرزویِ چشمم روی تو باز دیدن

محمود را چه خوش‌تر رویِ ایاز دیدن

تلخ است زندگانی بی‌یادِ عیشِ شیرین

جان کندن است خود را بی‌دل‌نواز دیدن

بختِ ستیزه کارم تن می‌دهد به خواری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۲

 

ای عشق می‌توانی بر کلّ و جزوِ ما زن

حاجاتِ ما روا کن فالی برین دعا زن

هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان

پس چون تمام کردی بر بدوِ انتها زن

ساقی ز پای منشین جامی به دستِ ما ده

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۳

 

گر هیچ می‌توانی ما را حمایتی کن

پیوندِ جانِ خود را با ما عنایتی کن

گر می‌توان که دستم گیری و در پذیری

بسیار مزد باشد اندک رعایتی کن

یک شب بیا زمانی برگوی داستانی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۵

 

گر هیچ می‌توانی ای دل گزارشی کن

با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن

تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت

در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن

مملو شده‌ست طبعت از لقمه‌ی مخالف

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۰

 

هستم ز جام عشقت مست و خراب گشته

تن تاب مهر داده دل خون ناب گشته

در خون نشسته دیده جانی به لب رسیده

بی عقل و هوش مانده بی خورد و خواب گشته

تا آفتاب رویت شد در غمام دارم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۶

 

ای ترکِ ما گرفته پیوندِ ما بریده

آخر ز ما چه دیدی ای نور هر دو دیده

بی موجبِ گناهی از ما به خشم رفته

بازآ که در فراقت کارم به جان رسیده

آرام جان برفته ترکِ وفا گرفته

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۶

 

ای رشک برده در باغ از عارض تو لاله

خون کرده ناف آهو در تبّت از کُلاله

ای پرتوِ تجلی یعنی صفات پاکی

در سینه ی تو پیدا چون باده در پیاله

نادر بود در انسان جسمی بدین شریفی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳۱

 

ای صورت خیالت در پیش من شرابی

وی پرتو جمالت در چشمم آفتابی

از چشم پرخمارت در مغزِ من بخاری

وز زلفِ تاب‌دارت در جانم اضطرابی

شب‌های تا به روزم از دیده رفته سیلی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۵

 

ای نوبهارِ خوبی از چهره تو وَردی

وی خلدِ جاودانی از کوچه تو گردی

عشقِ تو را نشایند اشتردلانِ نازک

تسلیم را بباید مردی و شیر مردی

هر دل شکسته ای را در خاطر از تو شوری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۶

 

گر تو در این بیابان برگ سفر نداری

هش دار تا به عمیا سر بر خطر نداری

پاکان راه بین را هم رهبری است رهبر

ره کی بری به مقصد گر راهبر نداری

او را که مست اویی او را ازو طلب کن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۲

 

تا نیستی خود را از راه برنگیری

هرگز طریق هستی از راه برنگیری

گر از تو با تو بویی در نیستی بماند

بویی دگر نیابی رنگی دگر نگیری

از رنگ و بوی بازآ وزخوب و زشت بگذر

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
sunny dark_mode