مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۱
ای خواب! به جان تو! زحمت بِبَری امشب
وز بهر خدا زین جا اندرگذری امشب
هر جا که بپری تو ویران شود آن مجلس
ای خواب! در این مجلس تا درنپری امشب
امشب به جمال او پرورده شود دیده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۲
زان شاهد شکرلب زان ساقی خوشمذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
زان نورِ همه عالم هر شیوه همینالم
تا بشنود احوالم ای دوست مخسب امشب
گاهی به پریشانی گاهی به پشیمانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
ای سرو دو صد بستان آرام دل مستان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت
لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت
صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون
فریادکنان پیشت کای مُعطیِ بیحاجت
انگشتریِ حاجت مُهریست سلیمانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۷
از دفتر عمر ما یکتا ورقی ماندهست
کز غیرت لطف آن جان در قلقی ماندهست
بنوشته بر آن دفتر حرفی ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش مه در عرقی ماندهست
عمر ابدی تابان اندر ورق بستان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنین دولت
هر لحظه و هر ساعت بر کوری هشیاری
صد رطل درآشامم بیساغر و بیآلت
مرغان هوایی را بازان خدایی را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۴
امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رُستهست
امروز قدِ سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۵
آن را که درون دل عشق و طلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خدا گردد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۶
آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزه عشقش بیگشن همیزاید
عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد هم دست همیخاید
هر صبح ز سیرانش میباشم حیرانش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۷
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای پرگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۸
یاران سحر خیزان تا صبح کی دریابد
تا ذره صفت ما را کی زیر و زبر یابد
آن بخت که را باشد کآید به لب جویی
تا آب خورد از جو خود عکس قمر یابد
یعقوب صفت کی بود کز پیرهن یوسف
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹۹
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد
وان چشم کجا خسپد؟ کاو چون تو شهی یابد
ای عاشق خوشمذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانهجو بر تو گنهی یابد
من بنده آن عاشق کاو نر بود و صادق
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۰
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۱
آن عشق که از پاکی از روح حشم دارد
بشنو که چه میگوید بنگر که چه دم دارد
گر جسم تنک دارد جان تو سبک دارد
هر چند که صد لشکر در کتم عدم دارد
گر ماندهای در گل روی آر به صاحب دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۲
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
ای نازش حور از تو وی تابش نور از تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۳
گویند به بَلاساغون، تُرکی دو کمان دارد
وَر زآندو یکی کم شد، ما را چه زیان دارد؟
ای در غم بیهوده، از بوده و نابوده
کـاین کیسهی زَر دارد، وآن کاسه و خوان دارد
در شام اگر میری، زینی به کسی بخشد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۴
هرک آتش من دارد او خرقه ز من دارد
زخمی چو حسینستش جامی چو حسن دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
نفس ار چه که زاهد شد او راست نخواهد شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایبها باشد به جز از گوهر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۶
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
یک روز همیخندد صد سال همیلرزد
خربندگی و آنگه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همیسازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی ارزد
بی سر شو و بیسامان یعنی بنمی ارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی ارزد
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
[...]