گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

از زلف خودم بویی بر دست صبا بفرست

کشتی به جفا ما را بویی ز وفا بفرست

چون روز و شبم ساکن در کوی غمت جانا

از کوی وصال خود هم بخش گدا بفرست

جانا چو زکات حسن بر مستحقست واجب

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد

خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد

هجران تو جانم را آورد به لب باری

وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد

شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

تا چند کنم جانا از دست غمت فریاد

زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد

من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز

شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد

دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

 

این باغ جهان بنگر تا باز چه بار آرد

تا بخت که را دیگر زین جمله به کار آرد

تا باز که می نوشد از جان شب هستی

تا باز که را صبحی در رنج خمار آرد

تا پای که اندازد در دام بلا دوران

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۶

 

ای دیدهٔ نم دیده بی روی تو خون ریزد

طوفان ز غم عشقت هر لحظه برانگیزد

هر باد که برخیزد در صبحدم از کویش

مهر رخ آن مه را با خاک من آمیزد

هر حلقه که بگشایی از زلف پریشانت

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷

 

آن غمزه فتّانت از خواب چو برخیزد

دانم که ز هر گوشه صد فتنه برانگیزد

بر خاک درش دایم چون معتکفیم از جان

آخر ز چه رو جانان خون دل ما ریزد

بر خاک من مسکین چون درگذری ای دوست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۷

 

خوش باشد ار آن دلبر جانانهٔ ما باشد

در بحر غم عشقش دردانهٔ ما باشد

بر رغم بداندیشان آخر چه شود کز لطف

آن جان جهان یک شب در خانهٔ ما باشد

شادی نبود ما را جز با شب وصل تو

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۹

 

هر دل که نه پردردست آن دل به چه کار آید

وآنکس که نشد عاشق خود چون به شمار آید

مسکین دل تنگ من مشکن به ستم یارا

زنهار نگه دارش روزیت به کار آید

روزی اگر از دستم آید که به پاش افتم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۰

 

بر ما گذر ار آرد در دیده کنم جایش

جان در تن ما آید از قد دلارایش

ایثار قدوم او جز جان چه بود ما را

تا همچو درم ریزم بر قامت و بالایش

جانانم اگر روزی در باغ گذار آرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۳

 

من با خط و خال او تا آنکه ببستم دل

آن دلبر هر جایی چون زلف شکستم دل

برخاست به جور ما آن چشم سیه سرخوش

در زلف سیه کارش فی الحال ببستم دل

از خوردن غم جانا آمد به دهانم جان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۵

 

از درد منال ای دل چون نیست تو را درمان

هر درد بود در دل درد تو بود بر جان

هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت

تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان

یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۲

 

ای دیده نمی شاید بی دوست جهان دیدن

بی روی دلارایش عالم نتوان دیدن

بازآی که بازآید در دیده مرا نوری

چون روی ترا بینم در صورت جان دیدن

هم دیده شود روشن هم روح بیفزاید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۰

 

بگشای در رحمت بر روی من مسکین

بردار ز لطف خود غم را ز دل غمگین

غمگین دل بیچاره بی کس شد و سرگردان

تا چند چنین باشی سرگشته دمی بنشین

بنشین ز هوس تا کی در گرد جهان گردی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹۶

 

ای دل به سر کویش رو گر هوسی داری

جان در قدمش انداز گر خود نفسی داری

یا کام دلم از لب یک لحظه بده جانا

یا جان بستان از من تو بنده بسی داری

در پای شهید عشق چون کشته شوم آخر

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۵

 

بس دولت فیروزست در پای تو سربازی

گر دست دهد ما را به زین نبود بازی

گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید

باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی

قلب من دلداده نقد سر کویت شد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۵

 

تا چند مرا جانا از غمزه برنجانی

حسن خود و عشق ما گویا که نمی دانی

از غمزه کافرکیش دل برد و به جانم زد

از تیر جفا زخمی اینست مسلمانی

دل دادم و بد کردم بنگر به رخ زردم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
sunny dark_mode