گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۴

 

هر صبح خروشی ز دل تنگ برآریم

فریاد ز مرغان شبآهنگ برآریم

ساقی گل ما را بزن از جام می آبی

تا روزنه نام و در ننگ برآریم

مستی و خموشی نسزد مطرب ما کو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۰

 

چند از دگران وصف جمال تو شنیدن

خوش آنکه میسر شودم روی تو دیدن

ترسم رود از دست اگر روی تو بینم

زینسان که شوم مست ز نام تو شنیدن

از اشک خود آموختم ای مردم دیده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۲۲

 

بگشاد نقاب از رخ گل باد بهاران

شد طرف چمن بزمگه باده گساران

شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند

رو سوی تماشای چمن لاله عذاران

در موسم گل توبه ز می دیر نپاید

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۸

 

صوفی چه فغان است که من این الی این

این نکته عیان است من العلم الی العین

ماالحاصل فی البین چه گویی سفری کن

چون خضر و بجوی این گهر از مجمع بحرین

در ذمه ما دین بود پرتو هستی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۳

 

بیمار غمت را نفس بازپس است این

پاس نفسش دار که آخر نفس است این

بی واسطه گفت زبان پرسش او کن

کش واسطه رحمت جاوید بس است این

ای بوالهوس از معرکه عشق و ملامت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۳

 

آن شیخ چه دیده ست که در خانه خزیده

با خویشتن آمیخته وز خلق بریده

هر تار تعلق که بریده ست ز اغیار

چون کرم بریشم همه بر خویش تنیده

خود خلق و تمنا کند از خلق رهایی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۷

 

آن شوخ رسید اینک و خلقی به نظاره

چون نیست مرا طاقت نظاره چه چاره

هر کس به سر راه رود بهر تماشا

مسکین من حیران کنم از راه کناره

خواهم که دوم پیش عنانش چو غلامان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۰

 

باری دگرم کش به جفا داغ به سینه

تا مرهم پیشینه شود داغ پسینه

هیهات که شایسته غم های تو گردد

تا دل نشود پاک ز غل سینه ز کینه

پیش آ که به بر گیرمت ار طالب عشقی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۵

 

اشکی که تو را بر گل رخسار دویده

باران بهار است که بر لاله چکیده

تا اشک رسیده ست به روی تو چه گویم

کز رشک به روی من مسکین چه رسیده

اشک است به روی تو نه عکسی ست ز اشکم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۶

 

بی منت کس راست نشد زان قد و بالا

جز کار من المنة لله تعالی

بالای سرم شب نه سپهر است و ستاره

با دود دلم رفته شررهاست به بالا

از گریه شد اسرار دلم فاش چو من کیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۵

 

ای صورت زیبای تو مجموعه معنی

ویران شده عشق تو معموره تقوی

در مکتب عشق تو خرد با همه دانش

چون طفل نوآموز نداند الف از بی

از فکر جهان فرد شو ای دل که توان شد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۲

 

ای بر سمن از سنبل تر بسته نقابی

در گردن جان هر خم زلف تو طنابی

تو تاب نظر ناری و من طاقت دیدار

ای کاش ببندی به رخ خویش نقابی

ای از پس عمری بر ما آمده تا چند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۴

 

ای مرغ سحر چند کنی ناله و زاری

از درد که می نالی و اندوه که داری

گر هست تو را شوق گلی خیز چو بلبل

بگذر به تماشاگه گل های بهاری

چون فاخته گر شیفته سرو روانی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۴

 

سر تا به قدم غرقه دریای زلالی

از تشنه لبی بر سر هر چشمه چه نالی

پیش لب تو صد قدح باده لبالب

بر ساغر خالی لب خود بهر چه مالی

از عالم صورت که همه نقش خیال است

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۶

 

دل برد ز من فتنه گری عشوه نمایی

زرین کمری کج کلهی تنگ قبایی

در حسن و ملاحت چه پریچهره نگاری

در سرکشی و ناز چه شوخی چه بلایی

من کی به وصالش رسم این بس که به راهش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۷

 

آسوده دلا حال دل زار چه دانی

خوان خواری عشاق جگرخوار چه دانی

شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی

بی خوابی این دیده بیدار چه دانی

هرگز نخلیده به کف پای تو خاری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۳

 

ای عمر گرانمایه و ای جان گرامی

جانم به فدایت ز کجایی و چه نامی

کردیم دل و دیده مقام تو ولی نیست

معلوم که با خسته دلان در چه مقامی

دمساز سگان در خود صد رهم افزون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۴

 

هر قطره می لعل که ریزد به زمینی

از جام تو بر خاتم عیش است نگینی

با ظلمت شک سر دهانت نتوان یافت

از نور رخت گر ندمد صبح یقینی

گفتم شدم ایمن ز بلاهای زمانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قطعات » شمارهٔ ۱۰

 

هر برق درخشان که بر آید ز بدخشان

صد شعله ازان در دل افگار من افتد

بر گوهر اشکم چو فتد پرتو آن برق

لعلی شود از چشم گهربار من افتد

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » قطعات » شمارهٔ ۱۲

 

هر چند زند لاف کرم مرد درم دوست

دریوزه احسان ز در او نتوان کرد

دیرین مثلی هست که از فضله حیوان

نارنج توان ساخت ولی بو نتوان کرد

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode