گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۰

 

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

گویم نچنانم که دگربار بسوزم

بیم است که از آه دل سوخته هر شب

نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم

زان با من دلسوخته اندک به نسازی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴

 

زلف و رخت از شام و سحر باز ندانم

خال و لبت از مشک و شکر باز ندانم

از فرقت رویت ز دل پر شرر خویش

آهی که برآرم ز شرر باز ندانم

روی تو که هرگز ز خیالم نشود دور

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۰

 

ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم

در دیر مغان راه خرابات گرفتیم

پی بر پی رندان خرابات نهادم

ترک سخن عادت و طامات گرفتیم

آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۱

 

ما بار دگر گوشهٔ خمار گرفتیم

دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم

دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم

پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم

از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷

 

دردا که درین بادیه بسیار دویدیم

در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم

بسیار درین بادیه شوریده برفتیم

بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم

گه نعره‌زنان معتکف صومعه بودیم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۹

 

چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم

چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم

این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست

هر قصه که این نیست مجاز است چگویم

خورشید که او چشم و چراغ است جهان را

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹

 

بیم است که صد آه برآرم ز جگر من

تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من

آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست

و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من

عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۷

 

گر با تو بگویم غم افزون شدهٔ من

خونین شودت دل ز غم خون شدهٔ من

زان روی که چون زلف تو تیره است و پریشان

تو دانی و بس حال دگرگون شدهٔ من

خاکی شده‌ام تا چو قدم رنجه کنی تو

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۸

 

گر یار چنین سرکش و عیار نبودی

حال من بیچاره چنین زار نبودی

گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی

در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی

از شادی من خلق جهان شاد شدندی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۱

 

ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی

وی هر سخنی از لب جان‌بخش تو جانی

نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری

نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی

خورشید که بسیار بگشت از همه سویی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۶

 

ای گشته نهان از همه از بس که عیانی

دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی

گر من طلبم دولت وصلت نتوانم

گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی

شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸

 

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است

تا دست به کام دل خویشم برسیده است

و امروز پشیمانی و درد است دلم را

در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است

پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

 

ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من

از پای درافتادم و خون شد جگر من

رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز

نه هست امیدم که کس آید به بر من

آخر به سر خاک من آیید زمانی

[...]

عطار
 
 
۱
۲
sunny dark_mode