گنجور

امیر معزی » ترکیبات » شمارهٔ ۳

 

گر چون تو به ترکستان ای بت پسرستی

هر روز به ترکستان عید دگرستی

ور در خُتن وکاشغرستی چو تو یک بت

محراب همه کس ختن و کاشغرستی

چون دو رخ تو گر قمرستی به فلک بر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

خطّی است‌ که بر عارض آن ماه تنیدست

یا دست فلک غالیه بر ماه‌ کشیدست

یا رهگذر مورچگان است به ‌گلبرک

یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست

در جمله یکی خط بدیع است‌که آن خط

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

ای روی تو رخشنده‌تر از قبلهٔ زردشت

بی‌روی تو چون زلف تو گوژست مرا پشت

‌عشق تو مرا کشت و هوای تو مرا سوخت

جور تو مرا خست و جفای تو مرا کشت

هر چند همه جور و جفای تو کشیدم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

امروز بتم تیغ جفا آخته دارد

خون دلم از دیده برون تاخته دارد

او را دلم آرامگه است و عجب این است

کارامگه خویش برانداخته دارد

صد مشعله از عشق برافروخته دارم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

ترکی ‌که همی بر سمن از مشک نشان ‌کرد

یک باره سمن برگ به شمشاد نهان‌کرد

تا ساده زَنَخ بود همه قصد به ‌دل داشت

واکنون که خط آورد همه قصد به‌جان کرد

چون زلف به خم بود مرا پشت به‌ خم‌ کرد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

سر بر خط عشق تو نهادیم دگربار

در دام بلای تو فتادیم دگربار

تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش

خون جگر از دیده گشادیم دگربار

از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

آن شب که مرا بودی وصل تو به‌ کف بر

با دوست نشستم به سرکوی لَطَف بر

ابروش کمان بود و هدف ساختم از دل

تا غمزهٔ او تیر همی زد به هدف بر

پر دُر صدفی داشت عقیقین و همان شب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

ای کژدم زلف تو زده بر دل من نیش

وز ضربت آن نیش دل نازک من ریش

آنجا که بود انجمن لشکر خوبان

نام تو بود اول و ناز تو بود پیش

چون من شود آخر به غم عشق ‌گرفتار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

مشکن صنما عهد که من توبه شکستم

وز بهر تو در کنج خرابات نشستم

اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک

زیرا که میان سخت به زنّار ببستم

پیش تو برم سجده میان‌بسته به زنّار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

کافر بچه‌ای سنگدل آوردهٔ غازی

دلهای مسلمانان بربوده به‌ بازی

شد در صفت حیلت بازی دل او سخت

تا سست کند قاعدهٔ ملت تازی

هر توبه‌ که دیدیم در اسلام حقیقی است

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

ای ترک زبهر تو دلی دارم و جانی

ور هر دو بخواهی به‌ تو بخشم به زمانی

با چون تو بتی زشت بود گر چو منی را

تیمار دلی باشد و اندیشهٔ جانی

از کوچکی ای بت که دهان داری گفتم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۲۰

 

چون مشک سیه بود مرا هر دو بنا گوش

کافور ‌شد از پیری مشک سیه من

هرچندکه بسیارگنه دارم یا رب

آمرزش تو بیشترست از گنه من

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۲۸

 

ای شاه ز شاهان که کند آنچه تو کردی

در ملک به شاهی ز همه شاهان فردی

آنجا که می و بزم بود اصل نشاطی

وانجا که صف رزم بود مرد نبردی

جان پدر و جان برادر به تو شادست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۳۲

 

ای بار خدایی که خداوند جهانی

لشکر شکن و ملک ده و ملک ستانی

دریادل و مه‌طلعت و خورشید ضمیری

باران سپه و ابر کف و برق سنانی

فخرست به‌ سلطانی تو پیر و جوان را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۳۳

 

ای شاه عطا بخش که بخشنده‌تر از تو

چشم فلک پیر ندیدست جوانی

درویش به‌درگاه تو بشتافتم امروز

جود تو مرا کرد توانگر به‌ زمانی

شد قصهٔ من قصهٔ موسی‌که همی جست

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode