گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

دل ملک تو شد نوبت لطف است و عنایت

شاهی بنشان فتنه و بنشین به ولایت

تو آیتی از رحمت و بر روی تو آن زلف

همچون پر طاوس نشان بر سر آیت

با پسته مگر اینکه لب من به تو ماند

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

روزی که به من ناز و عتابت به حساب است

آن روز مرا روز حساب است و عذاب است

گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست

فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است

خواهند شدن صید و تا ماه ز ماهی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت

سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت

امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام

بسیار به دندان گزد انگشت ندامت

در دیده خیال قد تو روز جدائی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

عشق تو سراسر همه سوز و همه دردست

رین شیوه به اندازه مردی است که مردست

آنکس که درین صرف نکردست همه عمر

بیچاره ندانم که همه عمر چه کردست

زاهد چه عجب گر کند از عشق تو پرهیز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

عمریست که با او دل مسکین نگران است

ما در غم و او شادی جان دگران است

ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو

کان روشنی دیده صاحب نظران است

تا بلبل و گل بافته بویت به گلستان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

کی چاره درد من بیچاره ندانست

دل خون شد ازین درد و جز این چاره ندانست

دردم به طبیب ار چه بدینگونه نگفتند

چون بود که از گونه رخساره ندانست

در تجربه سنگدلان سخت خطا کرد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

گر زاهد کم خواره محبت نچشیده است

خونابه نخوردست و ریاضت نکشیده است

بر سینه ندارد اثر زخمی از آن تیغ

این نیز دلیل است که از خود نبریده است

بیش از ترشی بخشی ازین خوان نرسیدش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

گر صورت چین با رخ خوب تو به دعواست

آنجا همگی صورت و اینجا همه معناست

ای باد بر آن روی نکو این همه برقع

رسمی است به این رسم برانداختن اولاست

از پرتو آن روی جناب سر آن کوی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

 

گر یار مرا با من مسکین نظری نیست

ما را گله از بخت خود است از دگری نیست

اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش

اندیشه از آن است که با ماش سری نیست

دی بر اثر او رمقی داشتم از جان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

گنجی و نرا بیطلبیدن نتوان یافت

راحت ز تو بی رنج کشیدن نتوان یافت

آن شربت خاصی که شفای همه جانهاست

بی چاشنی درد پشیدن نتوان یافت

داری سر یوسف ببر از هر چه عزیز است

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

گو خلق بدانید که دلدار من این است

معشوق ستمکار جفاکاره من این است

محبوب من و جان من و همنفس من

خویش من و پیوند من و بار من این است

بوی سر زلفش به من آرد همه شب باد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

ما را نه غم ننگ و نه اندیشه نام است

در مذهب ما مذهب ناموس حرام است

گو خلق بدانید که پیوسته فلان را

رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است

سجاده نشین عارف و دانا نه که عامی است

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

مشنو که مرا به ز تو بار دگری هست

مسموع نباشد که ز جان دوست تری هست

راز دهنت باز نمود آن لب شیرین

که پنجاه سخنی نیست که آنجا شکری هست

گفتی بزنم بر جگرت تیر جفائی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت

دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت

دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد

دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت

زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

آن شوخه به ما جز سر بیداد ندارد

با وعده دل غمزده شاد ندارد

کرد از من دل شیفته آن عهد‌شکن باز

آن گونه فراموش که کس یاد ندارد

بلبل چه فرستد سوی گل تحفه که در دست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

آن به ز بتان گوی لطافت به ذقن

لبهاش دل پسته خندان به دهن برد

برد آن روز که شطرنج جفا گستری آموخت

در اول بازی رخ خوبش دل من برد

می کرد حکایت در از آن لطف بناگوش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴

 

آنها که لب چون شکرستان نو پابند

آن نقل همان در خور دندان نو پابند

زیر قدمت خاک شده جان عزیزست

هر گرد که بر گوشه دامان تو پابند

از چشمه حیوان نئوان بافت همه عمر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود

مشغول به ما بود و ملول از دگران بود

از ما برمید و دگرانش بر بودند

آری مگرش مصلحت وقت در آن بود

دیروز بر آن بود که بارم بنوازد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد

فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد

هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم

سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد

گوید به رقیبان که فراموش کنیدش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

ای آتش سودای توأم سوخته چون عود

کس را نه بر آید ز تمنای تو مقصود

خوبان جهان جمله گدایند و تو سلطان

شاهانه زمان جمله ایازند و تو محمود

گفتم که به کامی رسم از وصل تو لیکن

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode