گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

رحمی بکن آخر به من خسته خدا را

از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را

زین بیش نماندست مرا طاقت هجران

آخر نظری کن به من از لطف، خدا را

یک شب ز سر لطف، تو بر وعده وفا کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

 

اسباب جهان نیست میسّر دل ما را

آخر که کند حل به جهان مشکل ما را

بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی

از لطف دوایی بکن آخر دل ما را

جانا مگر از روز نخستین بسرشتند

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

مستغرق بحر غم عشقیم نگارا

خود حال نپرسی که چه شد غرقهٔ ما را

ای دوست به فریاد دل خستهٔ ما رس

بفرست نوایی من بی‌ برگ و نوا را

ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را

پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را

روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی

تدبیر ندارم چکنم طالع بد را

فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

اوصاف تو کردیم همه ورد زبان را

بر مهر تو کردیم سراسر دل و جان را

از دیده مرا آب روانست ز مهرت

هم در سر مهر تو کنم روح و روان را

گر وی نظری افکند از مهر به حالم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

ای بر دل من مهر تو هر لحظه ز یادت

یکبار نظر کن به من از روی ارادت

یک لحظه مرا یاد نکردی ز سر لطف

شرم از من بیچاره ی دلسوخته بادت

آن کس که مرا از تو به ناکام جدا کرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

ما را ز قد سرو تو ای دوست ثمرهاست

واندر دل ما آکه ز مهر تو شجرهاست

یک شب گذری کن به من خسته و بنگر

کآه دل ما در غم عشقت به سحرهاست

از حسرت شیرین لبت، ای کام دل من

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست

وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست

در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم

کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست

ایام خزانست ولیک از نظر لطف

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

ما را به رخ خوب تو ای دوست نیازست

در بوته عشقت دل مسکین به گدازست

حال من دلخسته که گوید به نگارم

جز باد صبا کاو به جهان محرم رازست

ای باد صبا از من دلخسته بگویش

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

ما را به قد سرو تو ای دوست نیازست

هر چند تو را با من مسکین سر نازست

حال دل خود با که بگویم بجز از باد

کاو سوختگان را به کرم محرم رازست

احوال دل سوخته هم باد بگوید

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

کارم بشد از دست ندانم که چه حالست

باری دلم از هجر تو در عین ملالست

گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت

باز این چه پریشانی و سودای محالست

تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

 

در سینه ی من مهر تو ای ماه تمامست

دل را لب جان پرور تو غایت کامست

بی نرگس مست تو مرا کار خرابست

بی زلف چو شام تو مرا روز چو شامست

تنها نه من خسته به دام تو اسیرم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ای یار دلم را غم تو یار قدیمست

مهر تو مرا مونس و درد تو ندیمست

از درد فراق رخت ای نور دو دیده

از دیده مرا بر رخ زر اشک چو سیمست

ای باد صبا نکهت زلفش به من آور

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

اوصاف جمال تو مرا ورد زبانست

یاد لب جان پرور تو مونس جانست

خون جگر سوخته ام در غم هجران

بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست

تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست

دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست

دل بردی و جان در صدف هجر نهادی

مشکل که تو را میل به سوی دگرانست

بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

گفتم به چمن قامت آن سرو روانست

گفتا که روانش نتوان گفت که جانست

زنهار مپندار که در شدّت هجران

یک لحظه مرا بی رخ تو صبر و توانست

خاک من دلداده به باد غم او شد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست

گویی به چمن کارگه رنگرزانست

گویند که از باد خزان رنگ برآورد

نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست

آنست که لعل تو شکر بار چو قندست

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

آن روی نگویند مگر صورت جانست

و آن چشم نگویند مگر قوت روانست

و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است

و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست

تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست

ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست

گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم

لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست

انصاف ندارد دل سنگین نگارین

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

عشق تو مرا در دل و جان نقش نگینست

مهر رخ خوب تو بلای دل و دینست

چشم تو خطا کرد که خون دل ما ریخت

الّا نه خطا زان مه خورشید جبینست

دل کار خطا کرد که در زلف تو آویخت

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۲
۳
۵
sunny dark_mode