گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

چشم از دو جهان دوخت تماشای تو ما را

کرد از همه بیزار تمنای تو ما را

این دیده که ما را بتو سرگرم چنین ساخت

هم سوخته بیند بته پای تو ما را

رفتی و سراپای ترا سیر ندیدیم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

در طاعت و عشرت بقرارست دل ما

هر جا که رود همره یارست دل ما

ما آینه ی حسن تو آشفته نخواهیم

برخیزد اگر زانکه غبارست دل ما

روزی هدف تیر بلایی شود این دل

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

آزاد تر از بلبل باغست دل ما

کبک قفس کنج فراغست دل ما

صد گونه شراب از قدح دیده کشیده

فارغ زصراحی و ایاغست دل ما

بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

مستانه برون تاخته‌ای توسن کین را

بتخانهٔ چین ساخته‌ای خانهٔ زین را

گر صیدکنان ناوک مژگان بگشایی

چشم تو گرفتار کند آهوی چین را

روزی که نهم رخ بنشان کف پایت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست

در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست

یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند

عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست

چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست

دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست

آراسته باد این چمن حسن که هر روز

فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست

زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷

 

آنرا که قدم در رَه صاحبنظرانست

از هرچه کند قطع نظر خیر در آن است

غافل مشو از حال خود ای رِند خرابات

یعنی نگران باش که بدبین نگران است

صد نقش درست آید و کَس را نظری نیست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

بیمار ترا دیده ی نمناک همانست

پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست

از گریه سواد بصرم شسته شد اما

نقش تو در آیینه ی ادراک همانست

کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

صد شعله ی آه از دل هر گوشه نشین خاست

آه این چه بلا بود که از خانه ی زین خاست

آشفته و کاکل بسر دوش فگنده

گویا که همین دم ز پریخانه ی چین خاست

دشمن چه فسون خواند که آن شمع دل افروز

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

خونین جگران را چه غم از ناز و نعیمست

عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست

قانون طرب ساز گداییست وگرنه

بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست

بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

ای آنکه همه سوختنت از پی کامست

تا در دل گرمم نرسی کار تو خامست

درویش چو در مشرب توحید رسیدی

همصحبتی خلق دگر بر تو حرامست

ای مرد خدا از تو باو راه بسی نیست

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست

حق نظرست آنکه ستانند نه باجست

در دست طبیبست علاج همه دردی

دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست

این درد که می آوردم مژده ی درمان

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست

عود دلم از دود جگر تار سیه بست

منشور سرافرازی و گردنکشی او

تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست

آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت

در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت

هر چند که گم گشته ی ما هست پری خوی

اما نه چنان هم که سراغش نتوان یافت

مجنون در مکتب خوبانست دل من

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

چشمم نظری در رخ آن دل گسل انداخت

درهم شد و تیرم بدل منفعل انداخت

جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده ست

کو حمله بدل زد دل پر خون بگل انداخت

در جامه نمی گنجم ازین شوق که آن شمع

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست

نشناخت گل تازه و نوروز ندانست

مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن

جان داد و بهار چمن افروز ندانست

فردا چکند با جگر سوخته عاشق

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

من بنده ی حسنی که نشانش نتوان یافت

پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت

گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد

فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت

افتاده چو دولت بکنار من درویش

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

این باد ز طرف چمن کیست که داند

وین بوی گل از پیرهن کیست که داند

این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر

از سلسله ی پر شکن کیست که داند

دانم که مه بدر بود خسرو انجم

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

سیمای توام در دل پر نور نگنجد

نور شجر حسن تو در طور نگنجد

در حلقه ی دلها ز صدای نی تیرت

شوریست که در انجمن سور نگنجد

بر کنگره ی وحدت و بردار حقیقت

[...]

بابافغانی
 

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

 

روزی فلکم پیش در او نرسانید

بختم بقبول نظر او نرسانید

عشقم تن چون موی بروز سیه افگند

یکبار در آغوش و بر او نرسانید

زانم چه که بر اوج رسد اختر طالع

[...]

بابافغانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode