گنجور

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

بر خال تو جز حال تبه نتوان داشت

وین خیره کسی را به گنه نتوان داشت(؟)

زنجیر سر زلف تو هر دل که بدید

در سینه به زنجیر نگه نتوان داشت

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

شاها چو فلک عُلسو رای تو نداشت

پایاب ستیزه جفای تو نداشت

با پای تو گرچه شد بسی دست آویز

هم دست بداشت زانک پای تو نداشت

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

ایزد عَلَم فتح برای تو فراشت

دولت همه صورت مراد تو نگاشت

با دولت،خشم وجنگ در نتوان بست

با ایزد،تیغ و نیزه بر نتوان داشت

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

بر کرده چو مه سر از گریبان می رفت

در دامن خورشید خرامان می رفت

گه گه به سخن درآمده لعل لبش

گویی عرق از چشمه حیوان می رفت

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت

بی اسب و پیاده نغز و شیرین می رفت

شکر ز لبش به پیل بالا می ریخت

وز مستی و بیخودی چو فرزین می رفت

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

دوش این خردم نصیحتی پنهان گفت

در گوش دلم گفت و دلم با جان گفت:

با کس غم دل مگوی زیرا که نماند

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت.

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

ای خیل ستارگان سپاه و حشمت

دوران فلک زبون تیغ و قلمت!

عالم همه چیست پیش تو؟ مشتی خاک

وان نیز همه فدای خاک قدمت!

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

از رایت تو نور ظفر می تابد

کس نسیت که از رای تو سر می تابد

عفو تو چو رحمت خدای ست که خلق

هر جرم که می کنند بر می تابد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

آن خط که به گرد آن دهن می گردد

گویی که بنفشه بر سمن می گردد

پیراهن عشق او چو پوشید کسی

از صبر برهنه همچو من می گردد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

خسرو چو به خرمی قدح بر دارد

وز ابر بیان در معانی بارد

از رحمت او چه کم شود گر گه گاه

این گمشده را به لطف خود یادآرد؟!

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

چشم تو که ابروی کمانکش دارد

در هر مژه ای هزار ترکش دارد

زنهار برات ما مفرمای برو

با عارضت افکن که خطی خوش دارد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

زنهار که سرمایه ملکت ز جهان

عمری است چنان کش گذرانی گذرد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟

با درد تو اندیشه درمان که خورد؟

شاید پسرا که نانوایی نکنی

جانها که برآمد از غمت نان که خورد؟

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

بلبل چو ز عشق گل فغان در گیرد

از شعله آه من جهان درگیرد

گل را به کف آورم به صد حیله و فن

پندارم با توام همان درگیرد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

از عشق تو در تنم روان می سوزد

شرحش چه دهم که بر چه سان می سوزد؟

از ناله چو چنگم رگ تن پی گسلد

وز گریه چو شمعم دل و جان می سوزد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

دی چشم تو را سِحر مطلق می زد

مکر تو رهِ گنبد ارزق می زد

تا داشتی آفتاب در سایه زلف

جان بر صفت ذره معلق می‌زد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

گه شانه زبان در خم گیسوت کشد

گه آینه روی سخت در روت کشد

سرمه که بود که آید در چشمت؟

یا وسمه که او کمان ابروت کشد؟

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

در عشق اگر دمی قرارت باشد

با صحبت نیکوان چه کارت باشد؟!

سر تیز چو خار باش،تا یار چو گل

گه در بر و گاه در کنارت باشد

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

دل فصل ربیع را چو جان می داند

وز نغمه بلبل به عجب می ماند

این فصل خوش است لیک از صفحه گل

بلبل همه نانوشته بر می خواند

ظهیر فاریابی
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

ای شب،نه ز زلف اوست بر پای تو بند

پس دیر و دراز درکشیدی تا چند؟

وی صبح، تو نیستی چو من عاشق و زار

من می گریم بس است باری تو بخند!

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode