مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۸۷
هر لحظه مها پیش خودم میخوانی
احوال همی پرسی و خود میدانی
تو سرو روانی و سخن پیش تو باد
میگویم و سر به خیره میجنبانی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۸۸
همدست همه دست زنانم کردی
دو گوش کشان همچو کمانم کردی
خائیده بهر دهان چو نانم کردی
فیالجمله چنان شد که چنانم کردی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۸۹
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان سوی جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دَردی که تراست
کان دَرد به درمانت رساند روزی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹۰
همسایگی مست فزاید مستی
چون مست شوی باز رهی از هستی
در رستهٔ مردان چو نشستی رستی
بر باده زنی ز آب و آتش دستی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹۱
یاد تو کنم میان یادم باشی
لب بگشایم در این گشادم باشی
گر شاد شوم ضمیر شادم باشی
حیله طلبم تو اوستادم باشی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹۲
یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹۳
یکدم غم جان دار غم نان تا کی
وز پرورش این تن نادان تا کی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۹۴
یک شفتالو از آن لب عنابی
پر کرد جهان ز بوی سیب و آبی
هم پردهٔ شب درید و هم پردهٔ روز
از عشق رخ خویش زهی بیآبی
مولانا » فیه ما فیه » فصل اول - یکی میگفت که مولانا سخن نمیفرماید
مرغی که بر آن کوه، نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست؟
مولانا » فیه ما فیه » فصل هفتم - سؤال کرد که « از نماز فاضلتر چه باشد » یک جواب آنک گفتیم
چشمم به دگر کس نگرد من چه کنم؟
از خود گله کن که روشناییش توی
مولانا » فیه ما فیه » فصل پانزدهم - فرمود که هرکه محبوب است خوب است
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پایسوخته گوید:
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
مولانا » فیه ما فیه » فصل بیست وچهارم - شخصی درآمد فرمود که محبوبست
تا ظن نبری که ره روان نیز نیند
کامل صفتان بی نشان نیز نیند
زین گونه که تو محرم اسرار نهای
میپنداری که دیگران نیز نیند
مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
صد سال بقای آن بت مهوش باد
تیر غم او را دل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد؟ که خاکش خوش باد
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات
کشتی وجود مرد دانا عجب است
افتاده به چاه مرد بینا عجب است
کشتی که به دریا بود آن نیست عجب
در یک کشتی هزار دریا عجب است
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات
مه دوش به بالین تو آمد به سرای
گفتم که ز غیرتش بکوبم سر و پای
مه کیست که او با تو نشیند یک جای
شبگرد جهان دیدهٔ انگشت نمای
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات
«گنجینهٔ اسرار الهی ماییم
بحر درر نامتناهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
بگرفته ز ماه تا به ماهی ماییم»
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات
صیدم بشد و درید دام این بتر است
می، درد شد و شکست جام این بتراست
دل سوخته گشت و کار خام این بتراست
دین ضایع و دنیا نه تمام، این بتراست
مولانا » مجالس سبعه » المجلس الثانی » مناجات
مرغی که خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه سال