مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۱
معشوقه لطیف و چست و بازاری به
عاشق همه با ناله و با زاری به
گفتا که دلت ببردهام باز ببر
گفتم که تو بردهای تو باز آری به
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۲
ای دست تو دست من به دستان بسته
با زلف تو عهد بتپرستان بسته
وای نرگس مست تو به هنگام صبوح
هشیاران را به جای مستان بسته
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۳
اندر دل من ای بت عیار بچه
مرغ غم تو نهاده بسیار بچه
این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد
از مار چه زاید به جز از مار بچه
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۴
ای روی تو ماه را شکست آورده
و ای قد تو سرو را به پست آورده
دانم به سر کار تو در خواهد شد
این جان به خون دل به دست آورده
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۵
می خورد به پاییز درخت از ژاله
شد مست و شکوفه میکند یک ساله
از بهر شکوفه کردنش بین که چمن
بنهاد هزار طشت لعل از لاله
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۶
ای شمع رخت را دل من پروانه
وی لطف ترا بهیچ کس پروا، نه
مستوفی عشقت به قلم خواهد داد
از خط لبت به عارضت پروانه
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۷
دلدار به من گفت که می بر کف نه
داد دل خود ز آب انگور بده
گفتم که به ناز نقل یا شفتالو
سیب زنخش گفت که شفتالو به
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۸
تو مونس غم شبان تاریک نهای
یا چون تن من چو موی باریک نهای
عاشق نهای و به عشق نزدیک نهای
تو قیمت عاشقان چه دانی که نهای
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۹
زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای آنکه شرف بر خور خاور کردی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۰
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
با مرکب بار همعنانی کردی
در سوزن او عمر تو کوتاه چراست
نه غسل به آب زندگانی کردی؟
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۱
خندان بدو رخ گل بدیع آوردی
واندر مه دی فصل ربیع آوردی
چون دانستی که دل به گل میندهم
رفتی و بنفشه را شفیع آوردی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۲
هر گه که تو نعل اسب یکران بندی
داغی دگرم بر دل حیران بندی
قربان شومت پیش چو بر …
وز کیش بر آیم چو تو قربان بندی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۳
مر موی تو را چه بود بی آزاری
برخاستن از سر چو تو دلداری
من بنده اگر موی شوم در غم تو
هرگز ز سر تو برنخیزم باری
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۴
چون اسب به میدان طرب میتازی
از طبع لطیف سحرها میسازی
فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب
خوب و سره و طرفه و خوش میبازی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۵
مضراب ز زلف و نی ز قامت سازی
در شهر تو را رسد کبوتربازی
دلها چو کبوترند در سینه تپان
تا تو نیِ وصل در کدام اندازی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۶
گر زانکه چو خاک ره ستمکش باشی
چون باد همیشه در کشاکش باشی
زنهار ز دست ناکسان آب حیات
بر لب مچکان گرچه در آتش باشی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۷
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذار ای ساقی
خاک است جهان صوت برآر ای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۸
گر من به مثل هزار جان داشتمی
در پیش تو جمله بر میان داشتمی
گفتی دل هجر هیچ داری گفتم
گر داشتمی دل دل آن داشتمی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۷۹
از دیده اگر نه خون روان داشتمی
رازت ز دل خسته نهان داشتمی
ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد
رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمی
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۰
ای تُنگ شکر چون دهن تنگت نی
رخسارهٔ گل چون رخ گلرنگت نی
از تیر مژه این دل صد پارهٔ من
میدوز و ز پاره دوختن ننگت نی