مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۱
دی خوش پسری بدیدم اندر روزن
گر لاف زنی ز خوبرویان رو زن
او بر دل من رحم نکرد و زن کرد
خود داد منش، همی ستاند زو زن
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۲
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن
و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن
گر آتش عشق تو وزد یک سوزن
یک سو همه مرد سوزد و یک سو زن
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۳
دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن
چون دوست همی گریست بر من دشمن
از بس که من از عشق تو مینالیدم
تا روز همی سوخت دل شمع به من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۵
ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من
ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۴
کو آن همه زینهار و عهدت با من
در بستن عهد آن همه جهدت با من
ناکرده جنایتی بگو از چه سبب
شد زهر سخنهای چو شهدت با من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۶
از مهر خود و کین تو در تابم من
در چشم تو گوئی به میان آبم من
یا من گنهی کردم و در خشمی تو
یا تو دگری داری و در خوابم من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۷
در دام غم تو بستهای هست چو من
وز جور تو دل شکستهای هست چو من
برخاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشستهای هست چو من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۹
ای بیخبر از غایت دلداری من
فارغ ز دل ستمکش و زاری من
خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو
وه وه ز شب دراز و بیداری من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۴۸
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من
شد ریخته از اختر شوریدهٔ من
خون من مستمند شیدا به قصاص
تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ من
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۰
افتاده ز محنت من آوازه برون
ای خانه مهر تو ز دروازه برون
ز اندازه برون است ز جور تو غمم
فریاد ازین غم ز اندازه برون
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۱
ما را سر ناز دلبران نیست کنون
آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون
آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت
دل نیست بر آن و دلبر آن نیست کنون
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۲
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
طغرای خط تو برزده چین بر چین
حور از بر تو گریخت پرچین بر چین
زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۳
عشق است که شیر نر زبون آید از او
بحری است که طرفهها برون آید از او
گه دوستیی کند که روح افزاید
گه دشمنیی که بوی خون آید از او
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۴
آب ارچه نمیرود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپویم با تو
گفتی که چه کردهام نگوئی با من
آن چیست نکردهای چه گویم با تو
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۵
ابریست که خون دیده بارد غم تو
زهریست که تریاک ندارد غم تو
در هر نفسی هزار محنت زده را
بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۶
ابریست که قطره نم فشاند غم تو
در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۷
دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو
من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۸
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست
در حال بباغ در نماز آمد سرو
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۵۹
چون نیست پدید در غمم بیرون شو
ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو
ای دل تو نوآموز نهای در غم عشق
حاجت نبود مرا که گویم چون شو
مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۶۰
ای روی تو از تازه گل بربر به
وز چین و خطا و خلـَّخ و بربر به
صد بندهٔ بربری تو را بنده شود
بر بر برِ بنده نه که بر بر بر به