گنجور

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۱

 

چون زور کمان در بر و دوش تو رسد

تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد

گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند

زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۲

 

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد

وز پیرزنی تو را دعا بس باشد

گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست

ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۳

 

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد

یعنی سر زلف یارم از دست بشد

بر دست حنا نهادم از بهر نگار

در خواب شدم نگارم از دست بشد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۴

 

گفتم نظری که عمر من فاسد شد

گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد

گفتم بوسی به جان دهی گفت برو

بازار لب من اینچنین کاسد شد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۵

 

این اشک عقیق رنگ من چون بچکد

آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد

چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید

شک نیست که از بریدگی خون بچکد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۶

 

سودازدهٔ جمال تو باز آمد

تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد

نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش

کان مرغ شکسته بال تو باز آمد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۷

 

ایام بر آن است که تا بتواند

یک روز مرا به کام دل ننشاند

عهدی دارد فلک که تا گرد جهان

خود می‌گردد مرا همی گرداند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۸

 

تا از تف آب چرخ افراشته‌اند

غم در دل من چو آتش انباشته‌اند

سرگشته چو باد می‌دوم در عالم

تا خاک من از چه جای برداشته‌اند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۶۹

 

آن‌ها که هوای عشق موزون زده‌اند

هر نیم شبی سجاده در خون زده‌اند

نشنیدستی که عاشقان خیمهٔ عشق

از گردش هفت چرخ بیرون زده‌اند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۰

 

پیوسته خرابات ز رندان خوش باد

در دامن زهد و زاهدی آتش باد

آن دلق به صد پاره و آن صوف کبود

افتاده به زیر پای دُردی‌کش باد

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۱

 

گل ساخت ز شکل غنچه پیکانی چند

تا حمله برد به حسن بر تو دلبند

خورشید رخت چو تیغ بنمود از دور

پیکان سپری کرد سپر هم افکند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۲

 

شهری زن و مرد در رخت می‌نگرند

وز سوز غم عشق تو جان در خطرند

هر جامه که سالی پدرت بفروشد

از دست تو عاشقان به روزی بدرند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۳

 

شاهان چو به روز بزم ساغر گیرند

بر باد سماع و چنگ چاکر گیرند

دست چو منی که پای بند طرب است

در چرم نگیرند که در زر گیرند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۴

 

بس جور کز آن غمزهٔ زیبات کشند

بس درد کز آن قامت رعنات کشند

بر نطع وفا بیار شطرنج مراد

آخر روزی به خانهٔ مات کشند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۵

 

شب را چه خبر که عاشقان می چه کشند

وز جام بلا چگونه می زهر چشند

ار راز نهان کنند غمشان بکشد

ور فاش کنند مردمانش بکشند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۶

 

با هر که دلم ز عشق تو راز کند

اول سخن از هجر تو آغاز کند

از ناز دو چشم خود چنان باز کنی

کانده زده لب به خنده‌ای باز کند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۷

 

کس چون تو به عقل زندگانی نکند

در شیوهٔ عشق مهربانی نکند

ای یار سبک روح ز وصلت امشب

شادم اگر این صبح گرانی نکند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۸

 

تا سنبل تو غالیه‌سائی نکند

باد سحری نافه‌گشایی نکند

گر زاهد صد ساله ببیند دستت

بر گردن من که پارسایی نکند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۷۹

 

آن کاتش مهر در دل ما افکند

در آب نظر بر رخ زیبا افکند

بند سر زلف خویش آشفته بدید

پنداشت که کار ماست در پا افکند

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۸۰

 

منگر به زمین که خاک و آبت بیند

منگر به فلک که آفتابت بیند

جانم بشود ز غیرت ای جان و جهان

گر زانکه شبی کسی به خوابت بیند

مهستی گنجوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۹
sunny dark_mode