گنجور

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۰

 

چون دیده فرو ریخت به رخ بینایی

وز دل اثری نماند جز رسوایی

ای جان تو چه می‌کنی که را می‌پایی

نیکو سر و کاریست تو در می‌بایی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۱

 

ای محنت هجر بر دلم سر نایی

وی دولت وصل از درم در نایی

از بخت چو هیچ کار بر می‌ناید

ای جان ستیزه کار هم بر نایی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۲

 

با دل گفتم گرد بلا می‌پویی

بنشین که نه مرد عشق آن مه‌رویی

دل گفت ز خواب دیر بیدار شدی

خر جست و رسن برد کنون می‌گویی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۳

 

صورت‌گر فطرت ننگارد چو تویی

دوران فلک برون نیارد چو تویی

هرچند همه جهان تو داری لیکن

ای صدر جهان جهان ندارد چو تویی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۴۴

 

ای نامتحرک حیوانی که تویی

ای خواجهٔ رایگان گرانی که تویی

ای قاعدهٔ قحط جهانی که تویی

ای آب دریغ کاهدانی که تویی

انوری
 
 
۱
۲۱
۲۲
۲۳
sunny dark_mode