گنجور

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۱

 

ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست

ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۲

 

چون حال بدم در نظر دوست نکوست

دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست

چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست

بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۳

 

غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست

فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴

 

گر دل به کسی دهند باری به تو دوست

کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست

از هر که وجود صبر بتوانم کرد

الا ز وجودت که وجودم همه اوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۵

 

گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

یا مغز برآیدم چو بادام از پوست

غیرت نگذاردم که نالم به کسی

تا خلق ندانند که منظور من اوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶

 

گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست

بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷

 

شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست

وین جان به لب رسیده در بند تو نیست

گر تو دگری به جای من بگزینی

من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۸

 

با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت

خونابه درون پوست می‌باید داشت

دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم

از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹

 

بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت

سیلاب محبتم ز دامن بگذشت

دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز

تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰

 

روی تو به فال دارم ای حور نژاد

زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد

فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت

تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۱

 

تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد

مندیش که هر که یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲

 

نوروز که سیل در کمر می‌گردد

سنگ از سر کوهسار در می‌گردد

از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل

گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳

 

کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد

با دوست به پایان نشنیدیم که برد

مقراض به دشمنی سرش بر می‌داشت

پروانه به دوستیش در پا می‌مرد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۴

 

دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد

گر بویی ازان باد صبا بردارد

بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد

در حال ز خاک تیره سر بردارد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۵

 

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

بلبل نه حریفست که خوابش ببرد

گل وقت رسیدن آب عطار ببرد

عطار به وقت رفتن آبش ببرد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶

 

کس نیست که غم از دل ما داند برد

یا چارهٔ کار عشق بتواند برد

گفتم که به شوخی ببرد دست از ما

زین دست که او پیاده می‌داند برد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۷

 

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟

گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای

آخر به دهان چون شکر می‌گذرد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸

 

خالی که مرا عاجز و محتال بکرد

خطی برسید و دفع آن خال بکرد

خال سیهش بود که خونم می‌ریخت

ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹

 

چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد

بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد

گفتم بروم صبر کنم یک چندی

هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰

 

شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد

گریه‌زده خندهٔ مجازی می‌کرد

آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز

استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۵
sunny dark_mode