گنجور

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

تا در دل من گل هوای تو شکفت

خشنود شدم از تو بپیدا و نهفت

ای خوی خوش تو با خداوندی جفت

شکر تو خدای خویش را دانم گفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

چون بر همه کس نمی شود راز نهفت

من گوهر راز خود نمی دانم سفت

تنهایت همی جویم ، ای مایۀ جفت

هم با تو مگر راز تو بتوانم گفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

تا از برم آن یار پسندیده برفت

خونم ز دو چشم و خوابم از دیده برفت

ای دیده ، بریز خون دل ، کان دیده

بگذاشت مرا در غم و نادیده برفت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

ای گشته پراکنده سپاه و حشمت

گرینده ندیمان و غریوان خدمت

بر کوس و سپاه تو ز تیمار غمت

خون می بارد ز دیده شیر علمت

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج

با بور تو رخش پور دستان خرمنج

بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد

سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد

زنهار مگو که کعبتین داد نداد

کان نقش که کرد رای شاهنشه یاد

در خدمت شاه روی بر خاک نهاد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

مر جاه ترا بلندی جوزا باد

درگاه ترا سیاست دریا بود

رای تو ز روشنی فلک سیما باد

خورشید سعادت تو بر بالا باد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد

وز مهر تو جان چو مهر افروخته باد

در آتش سودای تو دل همچو سپند

در پیش تو بهر چشم بد سوخته باد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

یزدان خرد و کمال راه تو نهاد

اجرام سپهر نیک خواه تو نهاد

گردون ز جمال پایگاه تو نهاد

عالم عرض جوهر جاه تو نهاد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

گم بوده زتو جنت و کوثر یابد

شاخ خرد از فکرت تو بر یابد

طبع از نکت تو گنج گوهر یابد

جان از سخن تو جان دیگر یابد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

نی مهر تو در هیچ نگین می گنجد

نی مهر تو در جان حزین میگنجد

جولانت خواهم اگر چه ، ای مرد حکیم

در قالب گفتار همین می گنجد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

مادح ز عطای تو توانگر گردد

فکرت ز سخای تو مدبر گردد

خاطر بهوای تو منور گردد

معنی بثنای تو مشهر گردد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

هر روز بتم با دگری پیوندد

با وی گوید حدیث و با وی خندد

گر من نفسی شادزیم نپسندد

مردم دل خویش بر چنین کس بندد ؟

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

فردا علم عشق برون خواهم زد

لاف از تو و خودنگر که چون خواهم زد ؟

گر خصم هزارند و زبونند مرا

بر دیدۀ خصمان زبون خواهم زد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

ای مه ، بکف ابر زبون خواهی شد

وی برگ سمن ، بنفشه گون خواهی شد

ای رایت نیکویی ، نگون خواهی شد

در چنشم مست آنکه تو چون خواهی شد

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۶

 

بیهوده بر آزار من ، ای سرو بلند

تیغت شستی بخون و خوردی سوگند

گر من بهلاک خویش گشتم خرسند

باری تو ز خویشتن چنین بد مپسند

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۷

 

هر گه که بخندد آن نگار دلبند

از نقطۀ یاقوت فرو ریزد قند

خورشید ز رشک گوید ، ای سرو بلند

چون خندیدی باز دگر بار بخند

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۸

 

پیچیدن افعی بکمندت ماند

آتش بسنان دیو بندت ماند

اندیشه برفتن سمندت ماند

خورشید بهمت بلندت ماند

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۳۹

 

نوروز شکفته از لقای تو برند

فردوس خجسته از رضای تو برند

بنیاد درستی از وفای تو برند

ارکان تمامی از بقای تو برند

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

عشق تو مرا از دل و از جان برکند

سودای توام ز خان و ازمان برکند

در کام دلم ز عشق هر ذوق که بود

هجران توام از بن دندان برکند

ازرقی هروی
 
 
۱
۲
۳
۴
۶
sunny dark_mode