گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

چون بار فلک بست به افسون ما را

وز خانه خود کشید بیرون ما را

از بس که بلا نمود گردون ما را

چون شیر دهانیست پر از خون ما را

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

بر آب روان بخت روانت ملکا

قادر شده چو بخت جوانت ملکا

ملکست شکفته بوستانت ملکا

جان ملکان فدای جانت ملکا

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

کس نتواند ز بد رهانید مرا

زیرا ثقت الملک برانید مرا

از رنج عدو باز رهانید مرا

وز خاک بر آسمان رسانید مرا

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

ای دوست به امّید خیالت هر شب

این دیده‌ی گرینده نخسبد ز طرب

در خواب همت نبیند ای نوشین‌لب

بی‌روزی‌تر ز من که باشد یا رب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

دانی تو که با بند گرانم یارب

دانی که ضعیف و ناتوانم یارب

شد در غم لوهور روانم یارب

یارب که در آرزوی آنم یارب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

دل در هوس تو بسته بودم همه شب

وز انده تو نرسته بودم همه شب

از هجر تو دلشکسته بودم همه شب

سر بر زانو نشسته بودم همه شب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

تفت این دل گرم از دم سردم همه شب

شد سرخ ز خون چهره زردم همه شب

صد شربت درد بیش خوردم همه شب

ایزد داند که من چه کردم همه شب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

مهمان من آمد آن بت و کرد طرب

شوخی که در او همی بماندم به عجب

چون نرگس و گل نبست نه روز نه شب

از نظاره دو چشم و از خنده دو لب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

دیبا به رخی بتا و زیبا به سلب

الماس به غمزه و تریاک به لب

خواهی که چو روز روشنی گیرد شب

برکش ز رخ آن ریشه دستار قصب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵

 

ای روی تو و زلف تو روز اندر شب

از روز و شب تو روز و شب کرده طرب

تا عشق مرا روز و شبت هست سبب

چون روز و شبت کنم شب و روز طلب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶

 

چون آتش و آب از بدی پاکم و ناب

چون آب صفا دارم و چون آتش تاب

در آتش و آبم کند ار چرخ عذاب

بیرون آیم چو زر و در زآتش و آب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷

 

تن در غم هجر داده بودم همه شب

و از انده تو فتاده بودم همه شب

سر بر زانو نهاده بودم همه شب

گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸

 

من غرقه ز خون دیده بودم همه شب

بالله که هوا ندیده بودم همه شب

از شادی دل رسیده بودم همه شب

در سایه غم خزیده بودم همه شب

تا نرگس تو چو گل شد و گل بیخواب

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹

 

تا روزه حرام کرد بر لب می ناب

دو دیده بر آب دارم ای در خوشاب

از آب دو دیده من ار هست ثواب

بگشای اگر روزه گشایند به آب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰

 

صالح تر و خشک شد ز تو دیده و لب

چه بد روزم چه شور بختم یارب

با درد هزار بار کوشم همه شب

تو مردی و من بزیستم اینت عجب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱

 

ز آن سوزد چشم تو و زآن ریزد آب

کاندر ابرو بخفته بد مست خراب

ابروی تو محراب بسوزد به عذاب

هر مست که او بخسبد اندر محراب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲

 

بودم صنما چو رفته هوشان همه شب

وز آتش اندوه تو جوشان همه شب

با لشگر هجران تو کوشان همه شب

رخساره خراشان و خروشان همه شب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳

 

ساقی که به دست من دهد جام شراب

از می کنمش تهی و از دیده پر آب

می خوردن من درین غمان هست ثواب

گر درد کم آگاه بود مرد خراب

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴

 

چون همت تو به حال من مقرونست

امید مرا به بخت روز افزونست

سمجم همه پر نعمت گوناگونست

زین بیش شود آنچه مرا اکنونست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵

 

اول ز پی وصال روح افزایت

بگرفته بدم پای بلور آسایت

اکنون که خبر شنیدم از هر جایت

گردست رسد مرا ببوسم پایت

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۱
sunny dark_mode