گنجور

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۱ - در غزل است

 

ای مهر تو در میان جانم

و ای نام تو بر سر زبانم

تو خوب چو باغ ارغوانی

من زشت چو کشت زعفرانم

از بردن نام و زلف و خالت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۲ - در غزل است

 

ای در دل عاشقان تو درد

و ای چهره دوستان تو زرد

از جمله عاشقان منم طاق

وز باره نیکوان توئی فرد

سر برزند از غم تو هر شب

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۳ - در غزل است

 

خورشید رخ تو را غلام است

بی روی تو عاشقی حرام است

ماهی تو ولی ز نور رویت

در گردن آفتاب فام است

چون زلف تو را گره گشایند

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۴ - در غزل است

 

ای صلح بتان غلام چنگت

گل بنده روی لاله رنگت

آن تازه گلی که نیست خارت

وان آینه ای که نیست زنگت

گوژم چو کمان به عشقت اندر

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۵ - در غزل است

 

زلف تو شب است و روی تو روز

وصل تو چو روزگار نوروز

بر وصل تو «کس» نشد مظفر

بر دولت کس نگشت پیروز

گشتست دلم چو کبک جانباز

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۵۶ - در غزل است

 

بنگر که چه روزگار دارم

کان چهره چون نگار دارم

در دل غم و غم سگال سوزم

در بر می و می گسار دارم

نشگفت که باغ وار خندم

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۴ - در غزل است

 

آن خط دمیده بر بناگوش

ماه است ز شب شده زره پوش

درد دل عاشقان بی صبر

رنج تن بی دلان مدهوش

ای روز به روز فتنه باتو

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۶۶ - در غزل است

 

ای دل پی یار خویشتن دار

در حلقه زلف او وطن دار

در راه مراد تاختن کن

اسبان نشاط گام زن دار

از عشق وصال روی آن بت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۲ - در غزل است

 

چون تو که عزیز باشد ای جان

آن را که تمیز باشد ای جان

در عشق فدای کرد «جا»ن چیست

جان کمتر چیز باشد ای جان

آن پیماید طریق وصلت

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۴ - در غزل است

 

کار تو به آسمان رسیدست

عشقت به همه جهان رسیدست

اسب تو به مرغزار رفتست

مرغ تو به آشیان رسیدست

تو فتنه آخرالزمانی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۷۷ - در غزل است

 

ای زلف تو همچو شاخ شمشاد

وی قد تو همچو سرو آزاد

هر چند مرا زهر دو رنج است

بااین همه تا بود چنین باد

اشک من و روی خویشتن بین

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۰ - در غزل است

 

عشقت شفقت ندارد ای جان

مهرت برکت ندارد ای جان

ازجمله نیکوان عالم

کس این درجت ندارد ای جان

آن کس که ز عشق تو بمیرد

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۶ - در غزل واشارت بمدح حسن ابوالعمید است

 

جانا دل من تو را مرید است

روی تو مرا هزار عید است

آن را که تو شاهدی نگارا

بی شک دانم که او شهید است

در هجر و وصالت غم است و شادی

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۷ - در غزل و اشارت باسم خواجه علی ضراب است

 

بپیچ سنبل اندر تاب داری

میان نرگس اندر خواب داری

دل از عشق تو چون قندیل دارم

که روی از حسن چون محراب داری

دلم بیتاب گشت و دیده پرآب

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۸۹ - در غزل است

 

هر کو چو تو دلستان ندارد

خورشید شکر فشان ندارد

از دست غم عشق تو جانا

آن جان ببرد که جان ندارد

مشکی که ز شب پدید گردد

[...]

قوامی رازی
 

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۹۲ - در غزل است

 

معشوق و بهار و باغ و باده

بادا همه را خدای داده

خوش باشد باغ و سبزه خاصه

باحوروشی پری نژاده

جانا سوی باغ کی خرامی

[...]

قوامی رازی
 
 
sunny dark_mode