گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۹

 

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید

نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید

الا حقیر ما را الا خسیس ما را

کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید

دود سیاه ما را در نور می‌کشاند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۰

 

ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد

مرغت شکار گردد صید حلال گیرد

مه می‌دود چو آیی در ظل آفتابی

بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد

در دل مقام سازد همچون خیال آن کس

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۱

 

روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر

باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر

هر بسته‌ای که باشد امروز برگشاید

دل در مراد پیچد چون باز در کبوتر

هر بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۲

 

بر منبرست این دم مذکر مذکر

چون چشمه روانه مطهر مطهر

بر منبری بلندی دانای هوشمندی

بر پای منبر او مکرر مکرر

هر لفظ او جهانی روشن چو آسمانی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۳

 

ای جان جان جان‌ها جانی و چیز دیگر

وی کیمیای کان‌ها کانی و چیز دیگر

ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی

وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر

ای مشعله یقین را وی پرورش زمین را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۴

 

ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر

ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر

اسرار آسمان را و احوال این و آن را

از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر

هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۵

 

ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر

وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر

اسرار آسمان را اندیشه و نهان را

احوال این و آن را دانی و چیز دیگر

تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱۱

 

ای روترش به پیشم بد گفته‌ای مرا پس

مردار بوی دارد دایم دهان کرکس

آن گفته پلیدت در روی شدت پدیدت

پیدا بود خبیثی در روی و رنگ ناکس

ما راست یار و دلبر تو مرگ و جسک می‌خور

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۱

 

روی تو جان جانست از جان نهان مدارش

آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش

ای قطب آسمان‌ها در آسمان جان‌ها

جان گرد توست گردان می‌دار بی‌قرارش

همچون انار خندان عالم نمود دندان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۲

 

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش

ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش

ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۳

 

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو

آن کس که مست گردد خود این بود نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۴

 

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش

من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش

یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست

چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش

ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۵

 

آن مه که هست گردون گردان و بی‌قرارش

وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش

هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جان‌ها

وین اختیارها را بشکسته اختیارش

من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۶

 

روحیست بی‌نشان و ما غرقه در نشانش

روحیست بی‌مکان و سر تا قدم مکانش

خواهی که تا بیابی یک لحظه‌ای مجویش

خواهی که تا بدانی یک لحظه‌ای مدانش

چون در نهانش جویی دوری ز آشکارش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶۷

 

در عشق آتشینش آتش نخورده آتش

بی‌چهره خوش او در خوش هزار ناخوش

دل از تو شرحه شرحه بنشین کباب می‌خور

خون چون میست جوشان بنشین شراب می‌چش

گوشی کشد مرا می گوشی دگر کشد وی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۰

 

ای ناطق الهی و ای دیده حقایق

زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق

تو بس قدیم پیری بس شاه بی‌نظیری

جان را تو دستگیری از آفت علایق

در راه جان سپاری جان‌ها تو را شکاری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۵

 

ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم

از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم

گه مست کار بودم گه در خمار بودم

زان کار دست شستم زین کار توبه کردم

در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۶

 

گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم

گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم

با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم

اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم

خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۷

 

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش

بنمایمش جمالت از دور من برستم

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۸۸

 

رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم

در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم

چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم

تا چشم‌ها به ناگه در روی او گشادم

با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode