گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۹

 

خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد

یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد

گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی

ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد

گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۰

 

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد

یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد

منکر مباش بنگر اندر عصای موسی

یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد

چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۱

 

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد

باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد

باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد

هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد

باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۲

 

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند

ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند

سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری

خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳

 

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران

نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۴

 

گر ساعتی ببری ز اندیشه‌ها چه باشد

غوطی خوری چو ماهی در بحر ما چه باشد

ز اندیشه‌ها نخسپی ز اصحاب کهف باشی

نوری شوی مقدس از جان و جا چه باشد

آخر تو برگ کاهی ما کهربای دولت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵

 

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد

بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد

از باده گزافی شد صاف صاف صافی

وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۶

 

بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند

هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند

هر عنکبوت جوله در تار و پود آن چه

از ذوق صنعت خود ذوق دگر نداند

وان کو ز چه برافتد در جام و ساغر افتد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۷

 

پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند

از پاک می‌پذیرد در خاک می‌رساند

در عشق بی‌قرارش بنمودنست کارش

از عرش می‌ستاند بر فرش می‌فشاند

باری نبود آگه زین سو که می‌رساند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۸

 

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند

وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند

چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد

مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند

یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۹

 

ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند

دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند

ای یوسف امانت آخر برادرانت

بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند

آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۰

 

یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند

دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان

گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند

جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۱

 

ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید

در خانه خیالت شاید که غم درآید

ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد

شاید که با وجودت در ما عدم درآید

ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۲

 

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید

جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید

جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد

جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید

جز طالع مبارک از مشتری چه یابی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳

 

مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد

زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد

مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان

در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد

بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۴

 

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد

غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد

غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد

چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۵

 

عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد

هر مرده‌ای ز گوری برجست و پیشش آمد

دل را زبان بباید تا جان به چنگش آرد

جان پاکشان بیاید کان یار سرکش آمد

جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۶

 

برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد

دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد

تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری

ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد

رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۷

 

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند

کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین

جمله صداع گردد جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۸

 

وقتی خوش است ما را‌، لابد نبید باید

وقتی چنین به جانی جامی خرید باید

ما را نبید و باده از خم غیب آید

ما را مقام و مجلس عرش مجید باید

هر جا فقیر بینی با وی نشست باید

[...]

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۸
sunny dark_mode