همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲
با آن که برشکستی چون زلف خویش ما را
گفتن ادب نباشد پیمانشکن نگارا
هستند پادشاهان پیش درت گدایان
بنگر چه قدر باشد درویش بینوا را
از چشم من نهانی ای آب زندگانی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
بی آفتاب رویت روزم بود چو مویت
با زلف مشک بویت باشد شبم چو رویت
حسن هزار لیلی عشق هزار مجنون
داری وزان زیادت دارم به خاک کویت
یک سلسله ز مویت دیوانه را تمام است
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد
مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد
هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد
سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد
تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
جان را به جای جانی جای تو کس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشتهاند یارا
دردی که هست ما را درمان نمیپذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
جان را به جای زلفت جای دگر نباشد
زین منزل خوش او را عزم سفر نباشد
جانا دلم ربودی گویی خبر ندارم
در زلف خود طلب کن زانجا به در نباشد
رویی و صد لطافت چشمی و جمله آفت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
گر باد بوی زلفت گرد چمن برآرد
یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن
دوری نمیتواند پیوند ما بریدن
ترسم که جان شیرین هجران به لب رساند
تا وقت آن که باشد ما را به هم رسیدن
موقوف التفاتم تا کی رسد اجازت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸
ای باد نو بهاری بوی بهشت داری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری از او نشانی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴
بازیچه نیست آخر آیین عشقبازی
با دوست درنگیرد تا روح در نبازی
چون شاهد حقیقی محجوب شد ز غیرت
در بتپرستیم دان با نسبت مجازی
تا آفتاب تابان از شرق برنیاید
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱
اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی
پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
از بهر دوست خواهم هم جان و هم جهان را
چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
ای اشتیاق جانم بگذار تا بخسبم
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵
از تشنگی بمردم ای آب زندگانی
چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی
درویش را همین بس کز پیش در نرانی
این نوبهار خوبی تا جاودان نماند
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
ای نور دیده و دل از دیدهها نهانی
با ما نه در میانی کاندر میان جانی
عشقت بسوخت خرمن آبی بر آتشم زن
کز تشنگی بمردم ای آب زندگانی
چون آب زندگانی جانبخشی از تو دارد
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱
در غیرتم که با خود همراز و همنشینی
در آب عکس خود را زنهار تا نبینی
آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا
دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی
آنگه که دیده باشی رویی بدین ملاحت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
ای آفتاب خوبان وی آیت الهی
حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی
گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی
وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی
نی خوبی شما را هرگز بود نهایت
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷
ای منزل مبارک میبخشیم صفایی
داری هوای مشکین از بوی آشنایی
خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم
کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
بر سنگریزههایت چون میکنم سلامی
[...]
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹
دانی چگونه باشد از دوستان جدایی
چون دیدهای که ماند خالی ز روشنایی
سهل است عاشقان را از جان خود بریدن
لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری
[...]
همام تبریزی » مفردات » شمارهٔ ۴۳
از دیده گرچه دوری از دور در حضوری
در جسم دل چو جانی در چشم جان چو نوری