گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۴

 

ای نای خوش نوای که دلدار و دلخوشی

دم می‌دهی تو گرم و دم سرد می‌کشی

خالی است اندرون تو از بند لاجرم

خالی کننده دل و جان مشوشی

نقشی کنی به صورت معشوق هر کسی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۵

 

اندر میان جمع چه جان است آن یکی

یک جان نخوانمش که جهان است آن یکی

سوگند می‌خورم به جمال و کمال او

کز چشم خویش هم پنهان است آن یکی

بر فرق خاک آب روان کرد عشق او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۶

 

گر من ز دست بازی هر غم پژولمی

زیرک نبودمی و خردمند گولمی

گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل

گه در صعود انده و گه در نزولمی

ور بوی مصر عشق قلاوز نیستی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۷

 

ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

در عشق آفتاب تو همخرقه منی

والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۸

 

سوگند خورده‌ای که از این پس جفا کنی

سوگند بشکنی و جفا را رها کنی

امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم

تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی

می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۹۹

 

تا چند از فراق مرا کار بشکنی

زاریم نشنوی و مرا زار بشکنی

دستم شکست دست فراقت ز کار و بار

دانستمی دگر به چه مقدار بشکنی

هین شیشه باز هجر رسیدی به سنگلاخ

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۰

 

ساقی بیار باده سغراق ده منی

اندیشه را رها کن کاری است کردنی

ای نقد جان مگوی که ایام بیننا

گردن مخار خواجه که وامی است گردنی

ای آب زندگانی در تشنگان نگر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۱

 

ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی

کار او کند که دارد از کار آگهی

ای نای همچو بلبل نالان آن گلی

گردن مخار کز گل بی‌خار آگهی

گفتم به نای همدم یاری مدزد راز

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۲

 

شوری فتاد در فلک ای مه چه شَسته‌ای

پرنور کن تو خیمه و خرگه چه شَسته‌ای

آگاه نیستند مگر این فسردگان

از آتش تو ای بت آگه چه شَسته‌ای

آتش خوران ره به سر کوی منتظر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۳

 

ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی

وز روی خوب خویشت بودی نشانیی

در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی

خود را به عیش خانه خوبان کشانیی

بر گرد خویش گشتی کاظهار خود کنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۴

 

بزم و شراب لعل و خرابات و کافری

ملک قلندرست و قلندر از او بری

گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست

زیرا که آفریده نباشد قلندری

تا کی عطارد از زحل آرد مدبری

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۵

 

آن دل که گم شده‌ست هم از جان خویش جوی

آرام جان خویش ز جانان خویش جوی

اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب

آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی

دو چشم را تو ناظر هر بی‌نظر مکن

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۰۶

 

سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری

وصف قلندرست و قلندر از او بری

گویی قلندرم من و این دل پذیر نیست

زیرا که آفریده نباشد قلندری

دام و دم قلندر بی‌چون بود مقیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲۳

 

یا من یزید حسنک حقا تحیری

اهلا و مرحبا بسراج منور

یا من سألت عن صفةالروح کیف هو

االروح لاح من قمرالحسن فابصر

فی برق و جنتیه حیات مخلد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » هفتم

 

مستی و عاشقی و جوانی و یار ما

نوروز و نوبهار و حمل می‌زند صلا

هرگز ندیده چشم جهان این چنین بهار

می‌روید از زمین و ز کهسار کیمیا

پهلوی هر درخت یکی حور نیکبخت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سیزدهم

 

پیکان آسمان که به اسرار ما درند

ما را کشان کشان به سماوات می‌برند

روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید

کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!

ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » پانزدهم

 

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار

پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار

خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو

در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار

تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » بیست و پنجم

 

شب مست یار بودم و در های های او

حیران آن جمال خوش و شیوهای او

گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار

گه مست می‌فتادم بر خاک پای او

هفت آسمان ز عشق معلق زنان او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » چهل و سوم

 

زین دودناک خانه گشادند روزنی

شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی

آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر

ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی

بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال

[...]

مولانا
 

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهارم - گفت که این چه لطف است که مولانا تشریف فرمود

 

جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ

دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا

اکنون بکن دوا که مسیح تو بر زمی‌ست

چون شد مسیح سوی فلک، فوت شد دوا

مولانا
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
sunny dark_mode