گنجور

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

ای دل فغان که آن بت چالاک می رود

ما در غمیم و یار طربناک می رود

خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون

با زهر غم بسازکه تریاک می رود

چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

رفتی و نام تو ز زبانم نمی رود

واندیشه تو از دل و جانم نمی رود

گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

الا بدین حدیث زبانم نمی رود

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

چون دل گرفت لشکر سلطان عشق یار

دل هرچه کرد بفرمان عشق یار

ای اعتماد کرده بر اسلام خویشتن

آگه نه ای ز کفر مسلمان عشق یار

گر جان و گر دلست اضافت مکن بخود

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

تا چند بر امید روم در سرای یار

در سر خمار باده و در دل هوای یار

خلقی بدستبوس وی آسان همی رسند

ما را مجال نه که ببوسیم پای یار

دل بر دیار وهر چه برد (نیز) آن اوست

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

ای خواسته زلعل لب آن نگار بوس

بی زر ز لعل یار توقع مدار بوس

خوردم بسی ترش چو ندیدم زبخت شور

من تلخ کام از لب شیرین یار بوس

گر دست یابم از سر صدق وصفا زنم

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹

 

ترکیست یارمن که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پر شکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰

 

ترکیست یار من که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش

هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش

سلطان فقیر من شود ار تربیت کند

من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش

دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش

خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش

ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین

درآفتاب پرتو خورشید روی خویش

ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

گربشنوی که ناله کند دردمند عشق

عیبش مکن اگرچه نباشی نژند عشق

درجان چو نور عشق نداری دلیت نیست

زیرا که پای دل بود ازبهر بند عشق

رختی است بهر منزل جانها گلیم فقر

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

ای نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ

گل در چمن ز روی تو کرد اکتساب رنگ

من تشنه وصال توام لطف کن مرا

سیراب بوسه کن بلبان شراب رنگ

تو رنگ روی خود بنقاب از رهی مپوش

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲

 

ای سجده کرده پیش جمالت بت چگل

مطلوب خلق عالم ومحبوب اهل دل

هم شهد از حلاوت گفتار تو برشک

هم حسن از طراوت رخسارتو خجل

علم ازل تواتر انوار تو بجان

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸

 

ای آنکه عشق تو دل جانست وجان دل

مهرت نهاده لقمه غم در دهان دل

وصل تو قلب دل طلبد از میان جان

ذکر تو گوش جان شنود از زبان دل

عشقت چو صبح در افق جان کند اثر

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

ما جان فدای آن رخ نیکوش می‌کنیم

در مه نظر از آرزوی روش می‌کنیم

بی‌او چنانکه عادت سوداپزان بود

هردم چو آب از آتش دل جوش می‌کنیم

بهر شراب شادی روز وصال او

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

آنی که کس بخوبی تو من ندیده ام

خورشید را چو روی تو روشن ندیده ام

یا خود چو روی خوب تو رو نیست در جهان

یا هست و زاشتغال بتو من ندیده ام

رنگی ز حسن در گل رویت نهاده اند

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴

 

آنجا که جای دوست بود من نمی رسم

خاریست مانعم که بگلشن نمی رسم

هر نیم شب بدست خیالش بدان طرف

خدمت همی رسانم اگر من نمی رسم

از فکر یار هستی خویشم بیاد نیست

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم

آتش چو تیز شد بگذشت از سرآب چشم

ای از خیال رسته دندان چون درت

چون سینه صدف شده پرگوهر آب چشم

صیاد وار با دل صد رخنه همچو دام

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشم

دل گشته خاص تو زنظرهای عام چشم

تا عشق تو درین دل تاریک ره برد

شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم

زآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرد

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

 

ای گنج غم نهاده بویرانه دلم

وی مسکن خیال تو کاشانه دلم

عشقت که با تصرف او خاک زر شود

این گنج او نهاد بویرانه دلم

رخ زرد کرد رویم از آن دم که نطع خویش

[...]

سیف فرغانی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵

 

گر دست دوست وار در آری بگردنم

پیوسته بوی دوستی آید ز دشمنم

دیده رخ چو آتش تو دید برفروخت

قندیل عشق در دل چون آب روشنم

در سوز و در گداز چو شمعم که روز و شب

[...]

سیف فرغانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode