گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

 

گر بر من آرمیده سمندش گذر کند

او صد هزار تندی ازین رهگذر کند

زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار

صد بار از مضایقه خونم جگر کند

چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

 

آسودگان چو نشئه درد آرزو کنند

آیند و خاک کشتهٔ تیغ تو بو کنند

یک دم اگر ستم نکنی میرم از الم

بیچاره آن کسان که به لطف تو خو کنند

ای دل رسی چه بر در بیت‌الحرام وصل

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

رندان که نقد جان به می ناب می‌دهند

باغ حیات را به قدح آب می‌دهند

عشق تو بسته خوابم و چشمانت از فریب

دل را نوید وصل تو در خواب می‌دهند

بازی دهندگان وصال محال تو

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۵

 

دیشب که بر لبت لب جام شراب بود

بر آتش حسد دل عاشق کباب بود

در انتظار این که تو ساقی شوی مگر

جان قدح طپان و دل شیشه آب بود

من مضطرب بر آتش غیرت که دم به دم

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۶

 

امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود

مهد زمین ز گریهٔ من غرق آب بود

دیوانه‌ای که غاشیه داری به کس نداد

تا پای شهسوار بلا در رکاب بود

دی کامد آفتاب و خریدار شد تو را

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

دی صبح دم که عارض او بی‌نقاب بود

چیزی که در حساب نبود آفتاب بود

صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت

نازی که در میانهٔ لطف و عتاب بود

از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

 

دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود

یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود

شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان

دل خسته‌ای چنین دو نفس هم نفس نبود

بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹

 

بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود

بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود

از راه نارسیده شهنشاه عشق او

عالم به باد داده ز گرد سپاه خود

گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

آن مه که صورتش ز مقابل نمی‌رود

از دیده گرچه می‌رود از دل نمی‌رود

زور کمند جذبه من بین که ناقه‌اش

بسیار دست و پا زد و محمل نمی‌رود

حاضر کنید توسن او کز سرشک من

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷

 

از بادهٔ لاله تو چو در ژاله می‌رود

خون قطره قطره در جگر لاله می‌رود

چشم تو هندوییست که پنداری از خطا

صد ترک تند خوش به دنباله می‌رود

از خشگ سال ناز جهان می‌شود خلاص

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

چشمم چو روز واقعه در خواب می‌شود

کین من از دل تو عنان تاب می‌شود

گفتی که آتشت بنشانم به آب تیغ

تا تیغ میکشی دل من آب می‌شود

در مجلسی که باده باغیار می‌دهی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

قاصد رساند مژده که جانان ما رسید

ای درد وای بر تو که درمان ما رسید

خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر

سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید

زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

ای زهر خندهٔ تو چو شهد و شکر لذیذ

زهر تو از نبات کسان بیشتر لذیذ

از قد و لب ریاض تو را ای بهار ناز

هم نخل نازک آمده و هم ثمر لذیذ

قدت که هست نیشکر بوستان حسن

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ

خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ

رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم

چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ

صلح و حیات و مرگ بهم داده‌ای که هست

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

افکنده ره به کلبهٔ درویش خاکسار

سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار

در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر

کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار

نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار

در راه وصل این همه کوته عنان مدار

با درد و غم زیادم ازین هم عنان مکن

با آه و ناله بیشم ازین هم زبان مدار

یا پر به میل تیر نگه در کمان منه

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

دور از تو خاک ره ز جنون می‌کنم به سر

بنگر که در فراق تو چون می‌کنم به سر

بر خاک درگه تو به سر می‌کند رقیب

من خاک در زبخت نگون می‌کنم به سر

سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

شطرنج صحبت من و آن مایهٔ سرور

با آن که قایم است ز من می‌برد به زور

کارم درین بساط به شاهی فتاده است

کز اسب کین پیاده نمی‌گردد از غرور

چندم به بزم خود نگذاری چه میشود

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

عشق کهن به کوی تو می‌آردم هنوز

واندر صف سگان تو می‌داردم هنوز

با آن که برده ترک توام حدت از سرشک

الماس ریزه از مژه می‌باردم هنوز

زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار

[...]

محتشم کاشانی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

ای از می غرور تو لبریز جام ناز

شیرین ز تلخی تو لب حسن و کام ناز

طبع مدقق حرکت سنج می نهد

بر جز و جزو از حرکات تو نام ناز

ایزد برای لذت وصل آفرید و بس

[...]

محتشم کاشانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode