گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

آمد خزان عمر و مرا گونه زرد کرد

بر خاطرم هوای گل و سبزه سرد کرد

آسودگی به خواب ندید آن که تکیه گاه

از گرد بالش فلک تیز گرد کرد

غره مشو که خواجه به نیکی ستایدت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

آن سرو دی به قصد سلامم قیام کرد

شرط وفا و رسم تفقد تمام کرد

جای جواب خواستمش جان دهم چو او

دست ادب به سینه نهاد و سلام کرد

یک دم نکرد در نظر من مقام لیک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

 

بگذشت یار و سوی اسیران نظر نکرد

کردیم ناله در دل سختش اثر نکرد

خاک رهش شدیم که بوسیم پای او

از سرکشی و ناز بر آنجا گذر نکرد

ما را چه سود اشک چو سیم و رخ چو زر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۲

 

فردا که دوست کشته خود را ندا کند

خیزد ز خاک و بار دگر جان فدا کند

شد روی دوست قبله ما کو امام شهر

تا در نماز خویش به ما اقتدا کند

بس پیر سالخورده که چون طفل خردسال

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۳

 

حادی که بهر ناقه سلمی حدا کند

باید ز شرح فاقه ما ابتدا کند

دانی به راه بادیه بانگ درای چیست

گم گشتگان قافله جو را ندا کند

با نسخه طبیب چه کار آن مریض را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

آن مه به جانب سفر آهنگ می‌کند

صحرا و شهر بر دل ما تنگ می‌کند

ای نامه بر به مجلس او نام من ببر

کز گفت‌وگوی نام منش ننگ می‌کند

شرح کمال شوق همین بس که چشم من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۷

 

لعل لبت به لطف حکایت نمی‌کند

چشم خوشت نظر به عنایت نمی‌کند

صد بار بیش پیش تو گفتیم درد دل

دردا که در دل تو سرایت نمی‌کند

دل با سگ تو شرح دهد قصه رقیب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

دی دولتم مساعد و اقبال بنده بود

کان آفتاب سایه به حالم فکنده بود

سرو قدش فلک نپسندید در برم

ور نی ز باغ عمر همانم بسنده بود

بارنده همچو ابر ازان گشت چشم من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

رفتم به باغ و سرو خرامان من نبود

وان نوشکفته غنچه خندان من نبود

چون ابر نوبهار به هر سو گریستم

کان سرو پیش دیده گریان من نبود

نگشاد دل ز لاله مرا زانکه بی رخش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۸

 

ساقی بیا که میکده را فتح باب شد

پر کن قدح که دور شه کامیاب شد

در ده شراب ناب که جان و دل حسود

در بزم غم بر آتش حرمان کباب شد

از باده خوش برآ که به کف نیست غیر باد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

دل با خیال آن لب میگون ز دست شد

ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد

نتوان به کنج صبر نشستن چنین که یار

برخاست باز و فتنه اهل نشست شد

از طرف باغ ناله بلبل نمی رسد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

 

مهر جمالش از دل دیوانه کی شود

سودای شمع از سر پروانه کی شود

این دل که رخنه شد از غم نه جای اوست

شبها ز سدره ساکن ویرانه کی شود

شد سوی گشت آن مه و من بر سر رهش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

زان پیشتر که میکده از ما تهی شود

مپسند جام را که ز صهبا تهی شود

پر کن سبو به هر چه توان رهن باده ساخت

زان غم مخور که خانه ز کالا تهی شود

خوش مصرفی ست میکده کین چرخ صیرفی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

جرمی که رخت ما به حریم فنا کشد

بهتر ز طاعتی که به عجب و ریا کشد

هر دم ز بزم عیش نهم رو به راه زهد

بازم کمند گیسوی چنگ از قفا کشد

گو جام صاف و دامن معشوق ساده گیر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

بازم کمند شوق به سوی تو می‌کشد

خاطر به خدمت سگ کوی تو می‌کشد

دل کو دو اسپه از غم خوبان همی‌گریخت

عشقش عنان گرفته به سوی تو می‌کشد

بوی تو یافت از گل نورسته باغبان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۹

 

دردا که عشق یار به دیوانگی کشید

خط جنون به دفتر فرزانگی کشید

ایزد چو شمع حسن وی افروخت در ازل

بر ما رقم به منصب پروانگی کشید

ای من غلام همت آن رند پاکباز

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۴

 

نشکسته دلی ز هجر کی از دیده خون رود

از شیشه تا درست بود باده چون رود

از کشتگان به کوی تو شد سیل خون روان

مپسند بیش ازین که به کوی تو خون رود

هرگه ز زلف سلسله بر طرف رخ نهی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

آن ترک شوخ بین که چه مستانه می‌رود

شهری اسیر کرده سوی خانه می‌رود

هر جانبی که جلوه‌کنان روی می‌نهد

با او هزار عاشق دیوانه می‌رود

جانم ز تن رمید به سودای خال او

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷

 

آهوی چشم تو دل شیران دین برد

آهو که دید کو دل شیران چنین برد

گردد ز تاب مهر تو رخشنده اختری

هر پاره دل که آه به چرخ برین برد

واعظ که وصف خلد همی کرد و شرم داشت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

آن کج کله چو کاکل گلبوی شانه زد

از رشک شانه آتشم از دل زبانه زد

تبخاله نیست بر لبم این آبله که جان

خیمه ز داغ و درد درون بر کرانه زد

شد در وفا نشانه دل ما و چشم تو

[...]

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۶
sunny dark_mode