فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱
یار آمد از درم سحری در فراز کرد
برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد
هم بر دل شکسته در خرمی گشاد
هم بر روان خسته در عیش باز کرد
اول ز راه لطف در آمد به دلبری
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
زود از درم در آی که تابم دگر نماند
می در پیاله کن که شرابم دگر نماند
تا با خودم حجاب خودم از خودم بگیر
رفتم چو از میانه حجابم دگر نماند
عقلست پرده نظر اهل معرفت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۳
در دیگ عشق باده کشان جوش کردهاند
بر خود ز پختگی همه سرپوش کردهاند
بادا حلالشان که بحرمت گرفتهاند
هر مستی که زان می سر جوش کردهاند
سوی جناب عشق به پرهیز رفتهاند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴
قومی به منتهای ولایت رسیدهاند
از دست دوست جام محبت چشیدهاند
از تیغ قهر زندگی جان گرفتهاند
وز جام لطف باده بیغش چشیدهاند
هرچند گشتهاند سراپای صنع را
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷
عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست
کو هر چه میکند همه از بهر حق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۶
افلاک را جلالت تو پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷
گاهی به غمزهای دلی آباد میکند
گاهی به لطف غمزدهای شاد میکند
آنکو زیاد مینرود یک نفس مرا
شادم اگر مرا نفسی یاد میکند
بیچاره و شکست اسیر بلای عشق
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴
خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند
تا وعدههای وفا را وفا کنند
آندم که دوست گوید ای کشتگان من
از لذت خطاب ندانم چها کنند
در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۰
زحمت مکش طبیب که این تب نمیرود
بی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرود
تا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نمیرود
بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰
ای دل مخواه کام که حاصل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
لذتشناس نیست که از دوست غافلست
لذت کسی شناخت که غافل نمیشود
تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱
دل گر غمین شود شده باشد چه میشود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه را
آه آتشین شود شده باشد چه می شود
از غم چو شاد میشود این دل گر آن نگار
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲
جان از لطافت بدنش تازه میشود
دل از حلاوت سخنش تازه میشود
هر دم حیات تازه از آن خط بدل رسد
گوئی که دم بدم چمنش تازه میشود
او میکند تبسم و من میروم ز خود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۲
یاران ز چشم دل برخ یار بنگرید
بلبل شوید و رونق گلزار بنگرید
تا کی ز چشم عقل نظر در اثر کنید
عاشق شوید و صانع آثار بنگرید
خود را چو ما بعشق سپارید در رهش
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰
یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید
جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید
چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۰
گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیبتر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیبتر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیبتر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۱
عالم چو خاتمیست که این است عشق قص
از قصهاست قصهٔ عشق احسن القصص
حق در کلام خویش بآیات مستبین
در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
[...]