گنجور

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۶۵

 

آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ

بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری

رودکی
 

رودکی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۷۶

 

جز برتری ندانی، گویی که آتشی

جز راستی نجویی، مانا  ترازوی

رودکی
 

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱

 

من جاه دوست دارم کآزاده زاده‌ام

آزادگان به جان نفروشند جاه را

دقیقی
 

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷

 

گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد

آری دهد ولیک به عمر دگر دهد

من عمر خویش را به صبوری گذاشتم

عمری دگر بباید تا صبر بر دهد

دقیقی
 

دقیقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۸

 

ای کرده چرخ تیغ ترا پاسبان ملک

وی کرده جود کفّ ترا پاسبان خویش

تقدیر گوش امر تو دارد ز آسمان

دینار قصد کفّ تو دارد ز کان خویش

دقیقی
 

کسایی » دیوان اشعار » نرگس

 

نرگس نگر، چگونه همی عاشقی کند

بر چشمکان آن صنم خَلُّخی‌نژاد

گویی مگر کسی بشد، از آب زعفران

انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » مرگ امیر

 

آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد

بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » آن خوشه های رز ...

 

آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه

گویی همی شبه به زمرد در اوژنند

وان بانگ چَزد بشنو ، از باغ نیمروز

همچون سفال نو که به آبش فرو زنند

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » صبح و نبید

 

صبح آمد و علامت مصقول بر کشید

وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید

گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید

در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » شنبلید ، در میان خوید

 

بگشای چشم و ژرف نگه کن به شنبلید

تابان به سان گوهر، اندر میان خوید

بر سان عاشقی که ز شرم رخان خویش

دیبای سبز را به رخ خویش بر کشید

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » نیلوفر کبود

 

نیلوفر کبود نگه کن میان آب

چون تیغ آب‌داده و یاقوت آبدار

همرنگ آسمان و به کردار آسمان

زردیش بر میانه چو ماه ده و چار

چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » خواری مُرده

 

دانم که هیچ کس نکند مرثیت مرا

دانم که مرده بر دل میراثخوار، خوار

فرزند من یتیم و سر افکنده گرد کوی

جامه وَسَخ گرفته و در خاک، خاکسار

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » پیری

 

پیری مرا به زرگری افگند، ای شگفت

بی گاه و دود، زردم و همواره سُرف سُرف

زرگر فرو فشاند کُرف سیه به سیم

من باز برفشانم سیم سره به کُرف

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » طلب ِ جام

 

ای خواجهٔ مبارکِ بر بندگان شفیق

فریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیق

یک جام خونِ بچهٔ تاکم فرست از آنک

هم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیق

تا ما به یاد خواجه دگر بار پر کنیم

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » ای گلفروش ...

 

گل نعمتی‌ست هدیه فرستاده از بهشت

مردم کریم‌تر شود اندر نعیم گل

ای گلفروش، گل چه فروشی برای سیم

وز گل عزیزتر، چه ستانی به سیم گل ؟

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » در نقاشی و شاعری ...

 

هر چند در صناعت نقش و علوم شعر

جز مر تو را روا نبود سرفراشتن

اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت

تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » آبی ...

 

آبی، مگر چو من ز غم عشق زرد گشت

از شاخ، همچو چوک بیاویخت خویشتن

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » قطرهٔ باران

 

بر پیلگوش قطرهٔ باران نگاه کن

چون اشک چشم عاشق گریان همی شده

گویی که پرّ باز سپید است برگ او

منقار باز ، لؤلؤ ناسفته بر چده

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » عبرت

 

ای برکشیده منظره و کاخ تا سهیل

برده به برج گاو سر برج و کنگره

از پنجره تمام نگاه کن به بوستان

کان خانهٔ مقام تو را نیست پنجره

باز شکار جوی هزیمت شد از شکار

[...]

کسایی
 

کسایی » دیوان اشعار » برگشت چرخ ...

 

برگشت چرخ با من بیچاره

و آهنگ جنگ دارد و پتیاره

یک داوری به سرنبرد هرگز

تا جان به نزد او نبری پاره

گهواره بود خانهٔ من ز اوّل

[...]

کسایی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵۵۶
sunny dark_mode