اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
صبری کنیم تا ستم او چه میکند؟
با این دل شکسته غم او چه میکند؟
هر کس علاج درد دلی میکنند و ما
دم در کشیده تا الم او چه میکند؟
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
دلدار دل ببرد و زما پرده میکند
ما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست
شاهست و حکم بر خدم و برده میکند
ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
او را همی زنند به صد دست در جهان
وز زیر لب دعای جهانی همی کند
سر بسته سر سینهٔ عشق بینوا
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷
گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
او را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند
از حیرت جمال تو در چشم عاشقان
چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند
بیزیوری چو فتنهٔ شهرست روی تو
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹
آنرا که جام صافی صهباش میدهند
میدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود
میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟
سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو
گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر او فتادهام
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرود
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه
بیگانه میکنی دگر، ای آشنا، ز خود؟
هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۶
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۸
گفتم: که: بیوصال تو ما را به سر شود
گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود
مهر تو بر صحیفهٔ جان نقش کردهایم
مشکل خیال روی تو از دل بدر شود
گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۵
کو دیدهای که بیتو به خون تر نمیشود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمیشود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمیشود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶
دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
بر تن شنیدهای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیدهام
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۴
هر دم برم به گریه پناه از فراق یار
آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!
نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست
بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار
تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۵
ای دل، بیا و در رخ آن حور مینگر
بفگن حجاب ظلمت و در نور مینگر
برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز
بنشین، در آن دو نرگس مخمور مینگر
یاری که دل ز دیدن او تازه میشود
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۸
ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور
آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور
اینست خارها که ازو چیدهایم گل
وین جای خیمها که درو دیدهایم حور
این لحظه آتشست به جایی که بود آب
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۰
باد بهار میدمد و من ز یار دور
با غم نشسته دایم و از غمگسار دور
آنرا که در کنار به خون پروریدهایم
خون در کنار دارم و او از کنار دور
کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز
گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز
چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
[...]