گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۷

 

چون دردمند به حیّ علی الصّلات

ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات

دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی

دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات

یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

ما را به روی دوست همه رنج راحت است

مرهم ز دست غیر نه مرهم جراحت است

حسن جمال و روی نکوخوش بود ولیک

آن جاست ذوق عشق که صاحب ملاحت است

می در فراق مونس بیدل بود که می

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

ای یار برشکسته از ما این چه عادت است

آخر بیا که روی تو دیدن سعادت است

بیمار رنج برده ی دیرینهی توام

ما را چنان بپرس که شرط عیادت است

خود اشتیاق روی تو از هر چه در خیال

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

بر من شب فراق چو روز قیامت است

در رستخیز عشق چه جای ملامت است

چون من گر آورد متنعّم شبی به روز

داند که بر محال مشنّع غرامت است

نا ایمن است راه ملامت گران عشق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

بر من چرا وساوس شیطان به قوت است

زیرا که عقل در رهر عشاق علت است

گر بر تو نیست ظاهر و روشن نمی شود

تعیین این مقاسمه از بدو فطرت است

گرچه عنایت از طرف اکتساب نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

مشتاق روی دوست که حالش مشوش است

گر پابرهنه بر سر آتش رود خوش است

از سوختن گزند نباشد خلیل را

گر زان که شش جهات جهان جمله آتش است

چون تیر بی حجاب شوم در سرای دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

 

جز عشق پیشوا نکند هر که عاشق است

زیرا که عاشقان همه را عشق سایق است

تسلیم راه عشق کند هر چه هست و نیست

وین کار عاشقی است که در عشق صادق است

گر بر عدم نباشد عاشق پسند نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

تا دور آفرینش و تا عمر عالم است

پیوند عشق و عاشق و معشوق با هم است

گر سرّ این رموز بدانی وجود عشق

پیش از سرشتن گِل حوا و آدم است

آدم تویی به نقد و گر ناقدی تو را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

آن را که در فراق صبوری مسلم است

آه از دلش که سخت تر از سنگ محکم است

بیچاره من که از تف دود دلم ز حلق

بر هر نفس که می‌رود آهی مقدّم است

گر سینه ام نه کورهٔ آهنگرست چیست؟

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

ما را به روی دوست شب تیره روشن است

خود زلف و روی او شب و روزی معیّن است

در شب گر آفتاب نبینند پس چرا

بر روز روشنش شب تاری مبیّن است

در آرزوی آن که ببینم خیال او

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

تشنیعِ خلق برمن ازین خاک ساری است

وین آب دیر شد که در این جوی جاری است

ما خوف راملامتِ افسرده کرده ایم

آری همیشه شیوه افسرده خواری است

ما بی خبر که عینِ بقا در فنایِ ماست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

یارب مرا خلاص ده از هر چه غیر توست

تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست

هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع

تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست

در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ای من غلام آنکه غلام غلام توست

در آرزوی جرعه ی جام مدام توست

جام جهان نمای جم و چشمه ی خضر

گر راست بشنوند زمن عکس جام توست

بر مقدم تو گر برود گو برو سرم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

ای دل بدان که درد دل تو دوای تست

بی درد دل مباش هم او مقتدای تست

دنیا نه جای تست مکان تو دیگر است

گرچه ز ابتدای مراتب سرای تست

مقصود ز آفرینش کونین و عالمین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

دستم نمی دهد که بدارم ز یار دست

او پای درکشید و مرا کرد پای بست

سوزش به دل برآمد و راه نفس گرفت

عشقش ز در درآمد و در کنج جان نشست

در عشق رازپوشم و معشوق پرده سوز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

من پیش از این که داشتمی پای دل ز دست

هرگز نرفتمی ز پی بی دلان مست

تا دل به دست بود ز دستم نرفت کار

واکنون که دل ز دست بدادم شدم ز دست

برخاست از سر همه اکوان کفرو دین

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۸

 

آن را که در فراق صبوری میسرست

عشقش همیشه بر هوس دل مقدر است

در عشق سوز باید و با سوز درد دل

آری هوس نه عشق بود کار دیگرست

عشق مجاز را ز حقیقت توان شناخت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳

 

نور رخ تو صاف‌تر از چشمهٔ خورست

خاک در تو پاک‌تر از حوض کوثر است

در هیچ بوستان نبود چون قد تو سرو

ور هست در زمانه مگر سرو کشمرست

یا رب بهشت تازه بود همچو روی دوست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

 

از ابتدا که لشکرِ ارواح برنشست

عقل از سپاهِ عشق هزیمت کنان بجست

اهلِ قیاس پس روِ عقلِ گریز پای

ما در بُلوک عشق فتادیم می به دست

در پوستینِ شیوۀ ما اوفتاده اند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳

 

یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست

یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست

حیف است دست باز گرفتن ز مهربان

خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست

یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
۸
sunny dark_mode