گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب

لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب

رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست

بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب

از شام لشکری که سیاهی همی نمود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۸

 

پایم مبند از آنکه سرم زیر دست تست

بگشای دست من چو سرم پای بست تست

هر پنج پایدار که از تُست سربلند

مشکن به دست خویش که آن هم شکست تست

آن کس که کرد سرزنشم چون ترا بدید

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۳۴

 

بگذار تا بمیرم بر آستان دوست

باشد که یاد من برود بر زبان دوست

بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی

آه از دل ستمگر نامهربان دوست

خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۰

 

باد صبا به نافه چینت نمی رسد

بویی به عاشقان غمینت نمی رسد

خاک توایم و چشم تو بر ما نمی فتد

ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد

شمعی که آسمان و زمین زو منوّر است

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۰۹

 

شوخی نگر که آن بت عیّار می‌کند

دل را به بند زلف گرفتار می‌کند

هردم به شیوه‌ای ز کسی می‌برد دلی

وز حلقه‌های زلف نگونسار می‌کند

دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۱۱

 

آنان که طالب تو نگشتند جاهلند

و آنها که دل به دست تو دادند عاقلند

در جست و جوی حسن رخت آفتاب و ماه

پیوسته در تردّد و قطع منازلند

یک ره شکنج زلف برافشان خلاص ده

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۰

 

یک لحظه درد عشق تو از دل نمی‌شود

وز دیده نقش روی تو زایل نمی‌شود

گویند پند ده دل شیدای خویش را

بسیار پند دادم و عاقل نمی‌شود

در ورطه‌ای‌ست کشتی صبرم به بحر عشق

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۱

 

شب نیست کز غمت دل من خون نمی‌شود

وز اشک روی زردم گلگون نمی‌شود

از پا درآمدیم ز دست غمت ولیک

از سر هوای عشق تو بیرون نمی‌شود

گفتم که بی‌جمال تو روزم به سر شود

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۲۳

 

تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد

تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد

هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم

از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد

زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۱

 

ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید

شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید

خط بر میار تا نشود رو سپید خصم

آن روی در خور است چنین باش کو سپید

با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۳۹

 

افکند گل ز چهره خود روی پوش باز

وز بلبلان خسته برآمد خروش باز

آن را که در ازل خرد و هوش برده اند

تا بامداد حشر نیاید به هوش باز

شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۴

 

دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز

در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز

بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او

وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز

گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۵

 

در خشم رفت و خوش نشد آن تندخو هنوز

باقی ست در میانه ما گفت و گو هنوز

چندان که پای سرو گیا بوسه می دهد

او می نیاورد به گیا سر فرو هنوز

ذکر بهشت و دوزخ آن کس کند که نیست

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۴

 

ای گلستان روی تو چون نوبهار خوش

ما را به یاد عارض تو روزگار خوش

گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت

دانی که خسته را نبود انتظار خوش

ماننده قبا شده ام بسته تا شدم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵۷

 

آن دم که می گذشتی ای سرو سبزپوش

از غمزه ناوک افکن و از چهره گل فروش

چشمم چو بر شمایل و قدّ تو اوفتاد

دودم به سر برآمد و از من برفت هوش

آنم که دلبران ز غمم جوش می زنند

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۰

 

دامن کشان رسید سوی جویبار گل

ای ترک گلعذار به دامن بیار گل

راز نهفته دل بلبل شد آشکار

برطرف جویبار چو شد آشکار گل

دادند بارعام که از بزمگاه خاص

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۹

 

گرچه غریق بحر مضایق چو لنگرم

آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم

چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم

از گوهر نسفته چو دریا توانگرم

من صافی اندرون و حریفان دور ما

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۷

 

ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم

بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم

سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند

میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم

سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۹۸

 

از دوری کنار تو هستم میان غم

گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم

شاد است با غمت دل من آن چنان که او

سوگند راست می نخورد جز به جان غم

تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم

[...]

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۳

 

روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم

وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم

کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را

از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم

از گریه فرش را همه در موج خون کشم

[...]

جلال عضد
 
 
۱
۲
sunny dark_mode