گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

از عاشقی همیشه جوان است پیر ما

خالی مباد عشق بتان از ضمیر ما

با آنکه چون چراغ سحر شد جوانه مرگ

هم دیر زیست مدعی زودمیر ما

صد جان ما ستاند و به یک بوسه وعده داد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

چشمت به غمزه کشت من بیگناه را

خود زلف را چه گویم و خال سیاه را

با آه و روی زرد ز خالت شدیم دور

باد آمد و ز دانه جدا کرد کاه را

مردم ز مه حساب گرفتند سالها

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

دل می کشد به داغ تو هر لحظه سینه را

داغی بکش به سینه غلام کمینه را

زینسان که مشک زلف ترا سر نهاده است

گردن کشی چراست به تو عنبرینه را

ترسم بر ابروی تو نهادن دل ضعیف

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

دی چاشتگه ز چهر فکندی نقاب را

شرمنده ساختی همه روز آفتاب را

تیغ ترا چه حاجت رخصت به خون ماست

بر خلق تشنه حکم روانست آب را

بینم دو چشم مست تو بیمار سرگران

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما

داند که زاهدی نبود دلپذیر ما

دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز

چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما

جان میدهیم تحفه به باد و نمی برد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

آن رخ نبینم ار نبری زلف پر ز تاب

شب منقطع نگشته نبیند کس آفتاب

بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم

نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب

دندان شانه می کشد آن چین زلف و بس

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

آبی کجاست کآتش عشقم جگر بسوخت

وین برق جانگداز همه خشک و تر بسوخت

مرغ سپیده‌دم که خبر داد از توام

اکنون نمی‌دهد مگرش بال و پر بسوخت

باید که شمع را نرسد باد و آتشی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

آنچه از خدای خواست دل بنده باز یافت

خود را به چشم مست تو در عین ناز یافت

از عشق خواه دولت باقی که در جهان

محمود هرچه بافت ز زلف ایاز یافت

آن بی قدم که در حرم عشق پی نبرد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

آن چشم نیمه مست جهانی خراب ساخت

دلها بسوخت تیمی و نیمی کباب ساخت

صیاد وار غمزة شوخش ز زلف و خال

بنهاد دام و دانه و خود را به خواب ساخت

شرمنده اند از رخ زیباش نو خطان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت

تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت

میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام

دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت

او دانه درست و منش مشتری دریغ کرد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷

 

از حال دل به دوست نه امکان گفتن است

بر شمع سوز سینه پروانه روشن است

از من بگو به مدعی ای یار آشنای

من فارغم ز قصد تو چون دوست با من است

آن را که دل سوی جم می کشد چو جام

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

ای روی دردمندان بر خاک آستانت

از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت

عرش‌آشیان همائی ما جمله سایه تو

با این صفت چه دانند این مشت استخوانت

ذرات کون یک یک در ممکنات عالم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵

 

بازآ که در فراق تو جانم صبور نیست

بازآ که بی حضور تو دل را حضور نیست

چشمم کز آفتاب رخت نور می گرفت

پر شد چنان ز خون که در او جای نور نیست

بیمار درد عشق تو نزدیک حالتی ست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

باز آتشی به سینه رسیدن گرفته است

خون از دل کباب چکیدن گرفته است

هر کس کشید بر در دلبر متاع خویش

دل نیزه آه و ناله کشیدن گرفته است

دانم شنیده ای که گذشته است از آسمان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰

 

بیخدمت تو کس به جهان عزتی نیافت

شاهی که چاکر نو نشد حرمتی نیافت

در نامه سعادت خود دردمند عشق

بیداغ محنتی رقم دولتی نیافت

تا غم نخورد و درد نیفزود قدر مرد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

خاک درت به چشم من از صد چمن به است

باغی خوش است عارضت اما ذقن به است

کوی نو خواهد این دل آواره نی بهشت

مرغ غریب را ز گلستان وطن به است

تنها نه روی نسبت به از گلرخان چین

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست

اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست

کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ

بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست

بی بوی صحبت تو مریض فراق را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

دور از خداست خواجه مگر بی ارادت است

خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است

از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق

دعوی این مقام درست از شهادت است

بشکن بت غرور که در دین عاشقان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت

با این کمند روی زمین می توان گرفت

ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را

چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت

خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

ساقی لب تو این کرم از من دریغ داشت

میها که داشت یک دو دم از من دریغ داشت

بنمود صد گرم به حریفان هزار حیف

بوسی دو نیز بر قدم از من دریغ داشت

دی گفتمش بگز لب خود را به من بده بر

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۲
۳
۶
sunny dark_mode