گنجور

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹

 

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵

 

مجنون عشق را دگر امروز حالت است

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است

فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند

این را شکیب نیست گر آن را ملالت است

عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

ای کآب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست

گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست

تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷

 

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

الحان بلبل از نفس دوستان توست

چون خضر دید آن لب جان‌بخش دلفریب

گفتا که آب چشمهٔ حیوان دهان توست

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳

 

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح‌پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴

 

این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبر است

وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸

 

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست

طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی

کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشترست

می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست

عیش است بر کنار سمن‌زار خواب صبح؟

نی، در کنار یار سمن‌بوی خوشترست

خواب از خمار بادهٔ نوشین بامداد

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵

 

کارم چو زلف یار پریشان و درهمست

پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت

این شادی کسی که در این دور خرمست

تنها دل منست گرفتار در غمان

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶

 

یارا بهشت صحبت یاران همدم است

دیدار یار نامتناسب جهنم است

هر دم که در حضور عزیزی برآوری

دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است

نه هرکه چشم و گوش و دهان دارد آدمی‌ست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸

 

امشب به راستی شب ما روز روشن است

عید وصال دوست علی رغم دشمن است

باد بهشت می‌گذرد یا نسیم باغ

یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است

هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳

 

یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست

در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست

طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست

آن قامتست نی به حقیقت قیامتست

زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست

بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷

 

صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

بر خوردن از درخت امید وصال دوست

بختم نخفته بود که از خواب بامداد

برخاستم به طالع فرخنده فال دوست

از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸

 

گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست

اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست

مردم هلال عید ندیدند و پیش ما

عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست

ما را دگر به سرو بلند التفات نیست

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰

 

این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست

دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست

تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۱

 

ای پیکِ پی‌خجسته که داری نشانِ دوست

با ما مگو به‌جز سخنِ دل‌نشانِ دوست

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بُوَد

یا از دهانِ آن‌ که شنید از دهانِ دوست

ای یارِ آشنا عَلَمِ کاروان کجاست؟

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲

 

تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست

دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست

سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست

بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶

 

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۸
sunny dark_mode