گنجور

اقبال لاهوری » اسرار خودی » بخش ۱ - اسرار خودی

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دام و دد ملولم و انسانم آرزوست

زاین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

گفتم که یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۶۷ - هلال عید

 

نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عید

از صد نگه براه تو دامی نهاده اند

بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج

در سینهٔ تو ماه تمامی نهاده اند

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۶۹ - بوی گل

 

حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت

ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد

ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب

عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد

گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۸۰ - کبر و ناز

 

یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت

ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار

گستاخ می سرائی و بیباک میروی

هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار

شایان دودمان کهستانیان نئی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۸۱ - لاله

 

آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق

پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید

افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم

گردون شرار خویش ز تاب من آفرید

در سینه چمن چو نفس کردم آشیان

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۱۹۶ - زندگی

 

پرسیدم از بلند نگاهی حیات چیست

گفتا مئی که تلخ تر او نکوتر است

گفتم که کرمک است و ز کل سر برون زند

گفتا که شعله زاد مثال سمندر است

گفتم که شر بفطرت خامش نهاده اند

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۰۰ - الملک ﷲ

 

طارق چو بر کناررهٔ اندلس سفینه سوخت

گفتند کار تو به نگاه خرد خطاست

دوریم از سواد وطن باز چون رسیم

ترک سبب ز روی شریعت کجا رواست

خندید و دست خویش بشمشیر برد و گفت

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۰۱ - جوی آب

 

بنگر که جوی آب چه مستانه میرود

مانند کهکشان بگریبان مرغزار

در خواب ناز بود به گهوارهٔ سحاب

وا کرد چشم شوق به آغوش کوهسار

از سنگریزه نغمه گشاید خرام او

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۰۸ - چیستان شمشیر

 

آن سخت‌کوش چیست که گیرد ز سنگ آب

محتاج خضر مثل سکندر نمی‌شود

مثل نگاه دیدهٔ نمناک پاک رو

در جوی آب و دامن او تر نمی‌شود

مضمون او به مصرع برجسته‌ای تمام

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۱۴ - عشق

 

آن حرف دلفروز که راز هست و راز نیست

من فاش گویمت که شنید از کجا شنید

دزدید ز آسمان و به گل گفت شبنمش

بلبل ز گل شنید و ز بلبل صبا شنید

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۱۵ - تهذیب

 

انسان که رخ ز غازهٔ تهذیب بر فروخت

خاک سیاه خویش چو آئینه وانمود

پوشید پنجه را ته دستانه حریر

افسونی قلم شد و تیغ از کمر گشود

این بوالهوس صنم کدهٔ صلح عام ساخت

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۲۳ - بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ است

 

بیا که ساقی گلچهره دست بر چنگ است

چمن ز باد بهاران جواب ارژنگ است

حنا ز خون دل نو بهار می بندد

عروس لاله چه اندازه تشنه رنگ است

نگاه میرسد از نغمهٔ دل افروزی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۳۰ - تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست

 

تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست

با من میا که مسلک شبیرم آرزوست

از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر

باز این نگر که شعلهٔ در گیرم آرزوست

گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۴۶ - سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است

 

سوز سخن ز نالهٔ مستانهٔ دل است

این شمع را فروغ ز پروانهٔ دل است

مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم

غوغای ما ز گردش پیمانهٔ دل است

این تیره خاکدان که جهان نام کرده ئی

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۵۴ - خاکیم و تند سیر مثال ستاره‌ایم

 

خاکیم و تند سیر مثال ستاره‌ایم

در نیلگون یمی به تلاش کناره‌ایم

بود و نبود ماست ز یک شعلهٔ حیات

از لذت خودی چو شرر پاره‌پاره‌ایم

با نوریان بگو که ز عقل بلند دست

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۶۳ - شو پنهاور و نیچه

 

مرغی ز آشیانه به سیر چمن پرید

خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید

بد گفت فطرت چمن روزگار را

از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید

داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۶۶ - نیچه

 

از سستی عناصر انسان دلش تپید

فکر حکیم پیکر محکم‌تر آفرید

افکند در فرنگ صد آشوب تازه‌ای

دیوانه‌ای به کارگه شیشه‌گر رسید

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۷۵ - پیغام برگسن

 

تا بر تو آشکار شود راز زندگی

خود را جدا ز شعله مثال شرر مکن

بهر نظاره جز نگه آشنا میار

در مرز و بوم خود چو غریبان گذر مکن

نقشی که بسته ئی همه اوهام باطل است

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۷۹ - شعرا

 

برونینگ:

بی پشت بود بادهٔ سر جوش زندگی

آب خضر بگیرم و در ساغر افکنم

بایرن:

از منت خضر نتوان کرد سینه داغ

[...]

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » پیام مشرق » بخش ۲۸۲ - قسمت نامهٔ سرمایه دار و مزدور

 

غوغای کارخانهٔ آهنگری ز من

گلبانگ ارغنون کلیسا از آن تو

نخلی که شه خراج برو مینهد ز من

باغ بهشت و سدره و طوبا از آن تو

تلخابه ئی که درد سر آرد از آن من

[...]

اقبال لاهوری
 
 
۱
۲
sunny dark_mode