گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱

 

عشق رخت براه حقیقت سمند ما

خاک درت دوای دل دردمند ما

سودائیان عشق توایم و در آتشیم

در سوز دائمیم و نباشد گزند ما

آمد بدست کوته ما تاب زلف دوست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

 

ذیل طلب نیافته دست یقین ما

بگرفت دست عشق سر آستین ما

شد آستین عشق بدامان معرفت

پیوسته از تحقق حق الیقین ما

از معرفت کشید بسر منزل فنا

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

گویند روی یار بکس آشکار نیست

در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست

گویند در بهار دمد گل ولی مرا

گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست

خارست و گل بهر چمن و سینه مراست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

من مبتلای عشق و دلم دردمند تست

از پای تا سرم همه صید کمند تست

زلف بلند تست که افتاده تا بساق

یا ساق فتنه از سر زلف بلند تست

ای شهسوار عرصه سرمد رکاب زن

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

ما را دلیست بسته بزنجیر موی دوست

سودائی دیارم و سر گرم کوی دوست

وارستگان بسته و هشیار می پرست

مست و مقیدیم ز مینا و موی دوست

میخانه است خانه ما بی سبوی و جام

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

ما را که تن ز ساحل دریای جان گذشت

محصول دل ز حاصل دریا و کان گذشت

بر لب گذشت صحبت جانان در اشتیاق

جان من از جهان و دل من ز جان گذشت

از بس که دید بام دلم بارش بلا

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

شمس حقیقت از افق جان پدید شد

جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد

من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات

مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد

از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

قومی بگرد کوی فنا راهبر شدند

بر چشم دل کشیده و صاحب نظر شدند

صاحب نظر شدند که از دار اقتدار

در کوی فقر آمده و خاک در شدند

قومی بر آستان حقیقت نهاده سر

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

گر آفتاب فقر و فنا جلوه‌گر شود

شام فراق خاک‌نشینان سحر شود

گر نور آفتاب دل افتد به خاک راه

اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود

بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

آنانکه دم ز دولت فقر و فنا زنند

بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند

مستان یار کوس انالباقی آشکار

منصور وار بر سر دار فنا زنند

با پای سیر وادی هستی کنند طی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲

 

آنانکه در صراط صعود ولایتند

از حق نزول کرده و بر خلق آیتند

رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق

در خطه امارتشان زیر رایتند

کونین در تغیر و مستان جام عشق

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

 

روزی که من به دوش فکندم ردای فقر

پهلو زدم به ملک جم از کبریای فقر

بیگانه شو ز فر فریدون و جاه کی

ایدل بشکر آنکه شدی آشنای فقر

درویش دل بدولت دارا نمیدهد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

دوشم سروش زد در دولتسرای دل

گفتند کیست گفت سروشم گدای دل

آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست

بیگاه در مزن که نئی آشنای دل

تا سد ره منتهای مقام تو است و بس

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

عشقم چنان ربود که از جان و از تنم

در حیرتم که پرتو عشقست یا منم

گفتم که دست گیردم آن طره بتاب

گر دید بند پایم و زنجیر گردنم

گویند رخت گیر و برو از دیار یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

من تاجرم بدکه بازار خویشتن

بر دست نقد جان و خریدار خویشتن

هر دانشی که بود مرا صرف دید شد

دیوانه شد دلم پی دیدار خویشتن

ایوان ملک قصر ملک دیده ام کنون

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

 

گاه دی است و نوبت فصل بهار من

بنشسته است یار چو گل در کنار من

بر گنج خسروی ندهم کنج خانقاه

امروز دور دور من و یار یار من

جان یافتم ز دولت دل در حضور یار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵

 

پورا بسلطنت رسی این پند گوش کن

تاج سر از غبار در می‌فروش کن

گفتار من که هست چو لولوی شاهوار

مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن

هوش تو را مشاهدهٔ سِرّ غیب نیست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام

 

امروز باز گیتی در نشو و در نماست

حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست

اجساد سر زدند باشکال مختلف

با تا الف قیامت موعود گشت راست

سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید

 

آمد دم سپید دم آن ماه لشکری

تابنده تر بروی ز خورشید خاوری

زان پیشتر که سر زند از مشرق آفتاب

تابید در سراچه من ماه و مشتری

از سیم خام ساخته سروی سپید فام

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » مسمطات » مسمط بهاریه در نعت حضرت حجه عصر عجل الله تعالی فرجه

 

شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین

پهلو بفر سینه سینا زند زمین

چون وادی طوی شد بستان و کرد هین

موسی گل برون ید بیضا ز آستین

گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode