بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱
سلسلهٔ شوقکیست سر خط آهنگ ما
رشته به پا میپرد از رگ گل رنگ ما
نقد جهان فسوس سهل نباید شمرد
دل بهگره بسته است آبله در چنگ ما
با همه افسردگی جوش شرار دلیم
خفته پریخانهای در بغل سنگ ما
درتپش آباد دل قطع نفس میکنیم
نیست ز منزل برون جاده و فرسنگ ما
پردهٔ سازنفس سختخموشی نواست
رشته مگر بگسلد تا دهد […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰
سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست
خاک ره بیکسیست کز سر ما برنخاست
دل به هوا بستهایم، از هوس ما مپرس
با همه ببگانه است آنکه به ما آشناست
داغ معاش خودیم، غفلت فاش خودیم
غیر تراش خودیم، آینه از ما جداست
آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن
چشم نپوشیدهای عالم دیگر کجاست
دعوی طاقت مکن تا نکشی ننگ عجز
آبلهٔ […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۳
شعلهٔ بیبال وپر سجده گر اخگر است
سعی چو پستی گرفت، آبله ی پا، سر است
باعث لاف غرور نیست جز اسباب جاه
دعوی پروازها در خور بال و پر است
عرض هنر میدهد دل ز خم و پیچ آه
آینهٔ داغ اگر دود کشد جوهر است
خواری دیوان دهر عزت ما بیشکرد
فرد چو باطل شود سر ورق دفتراست
چند زند همتم […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۰
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کمفرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل هرکجاست چون تبغب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیمودهایم
بادهٔ دیگر کجاست […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۵
موج جنون میزند، اشک پریشان کیست
ناله به دل میخلد بسمل مژگان کیست
پای روان وداع، راه به کوی که برد
دست به دل بستهام، محرم دامان کیست
یاد خرام توام، میبرد از خویشتن
قامت برجستهات، مصرع دیوان کیست
دیدهگر از جلوهات میکدهٔ نار نیست
اشک چکیدن خرام لغزش مستان کیست
سرمه ز خاکم برد چشم غزالان ناز
بخت سیه بر سرم سایهٔ مژگان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۶
وحشی صحرای حسن نرگس فتان کیست
موجهٔ دریای ناز ابروی جانانکیست
سایه زلف که شد سرمهکش چشم شام
خنده فیض سحر چاک گریبان کیست
حسن بتان اینقدر نیست فریب نظر
گر نه تویی جلوهگر آینه حیران کیست
صدگل عیشم به دل خنده زد از شوق زخم
تکمه جیب امید غنچهٔ پپکان کیست
آتش دل شد بلند از کف خاکسترم
باد مسیحای شوق جنبش دامان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۲
چارهٔ دردسر دیر محبت جلیست
شمع صفت عمرهاست قشقهٔ ما صندلیست
رابط اجزای وهم یک مژه بربستن است
تا به دوچشم استکار علم و عیان احولیست
آینهٔ راز دل آن همه روشن نشد
چاکگریبان همین یک دو الف صیقلیست
بهکه ؛ لب نگذرد زمزمهٔ احتیاج
خون قناعت مریز ناله رگ ممتلیست
نام تکلف مباد ننگ تک وتاز مرد
ششجهتت خواب پاستکفش اگر مخملیست
کلفت فردا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۷
وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست
شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست
درکلف آباد وهم درد محبت کراست
مقتضی دود و گرد گریهٔ بیماتمیست
بیعرق شرم نیست از من و ما دم زدن
درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست
الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در
پای طلب زآبله برپل آبکمیست
محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال
سر به […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۴
مبتذل صبح و شام تازگی آرنده نیست
مسخرهٔ روزگار آنقدرش خنده نیست
آینه در پیش گیر محرم تحقیق باش
غیر ز خود رفتنت پیش توآینده نیست
وشت طور زمان لمعهٔ برق است وبس
علت کوریست گر چشم تو ترسنده نیست
صافدلان فارغند شکوه ارهام چند
گر دلت از خود پر است آینه شرمنده نیست
درکف اخلاق تست رشتهٔ تسخیر خلق
غافل از احسان مباش […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند
شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان کند
گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه
خانهٔ صد آینه یک مژه وبرانکند
حسن عرقناک او محرمی دل نخواست
آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند
هرزهدو مطلبمکاش چو موجگهر
آبلهام یک نفس محرم دامان کند
فوت زمان حضور آینهٔ دل شکست
یأس کنون جای مو ناله پریشانکند
در بن دندان شوق […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
کارجهان خواه عجز، خواه سری میکند
آگهی اینجا کجاست بیخبری میکند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامهبری میکند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری میکند
بسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری میکند
ضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند
شوق پری جلوهای شیشهگری میکند
انجمن میکشان خامشی آهنگ […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بالگشا میرود
در نظرم رخش عمر نعل نما می رود
خواه نفس فرضکن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا میرود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا میرود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا میرود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
شبنم صبح از چمن آبله دل میرود
عیش عرق میکند خنده خجل میرود
مخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ
عیش والم هیچ نیست عمر مخل میرود
زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما
درخور شاخ بلند ربشه بهگل میرود
تک به هوا می زند خلق زحرص بگیر
گرجه به دوش نفس*رد بهل میرود
هرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار
در رگ گل […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
دل ز پیاش عمرهاست سجده کمین میرود
سایه به ره خفته است لیک چنین میرود
قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس
پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود
با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست
امدن اینجا کجاست عمر همین میرود
نقب به کهسار برد نالهٔ شهرت کمین
نام شهان زین هوس زیر نگین میرود
خواجه جه […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود
فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
سر بهگریبانکشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد
تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمنآرای ناز رخصت نظارهایست
دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم
گر در دل میزنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق
تیغ ز دست افکنید […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
منتظران بهار بوی شکفتن رسید
مژده به گلها برید یار به گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید
صبر من نارسا […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۳۷
ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید
سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنید
آینهدار حضور غیب پرستد چرا
حاصل تحقیق چیست گر من و ما او کنید
مخمل و دیبا همه باب مساس هواست
نقش نی بوریا زینت پهلو کنید
صنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام
سر به هوا میدود توأم زانو کنید
جهد کماندار وهم صید تسلی نکرد
رم همه […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۸
چیست درین فتنهزار غیر ستم در بغل
یک نفس و صد هزار تیغ دو دم در بغل
گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین
الحذر از فتنهای دیر و حرم در بغل
منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول
خوش قلم صنع نیست کاغذ نم در بغل
پای گر آید به سنگ کوشش همت رساست
زبر زمین میرود ریشه […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۳
گاه خرد جوهرم، گاه جنون خودم
انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم
صبح بهار دلم لیک ز کمفرصتی
تا نفسی گل کند گرد برون خودم
شور چمن دادهام کوچهٔ زنجیر را
تا به بهار جنون راهنمون خودم
صید بتان کردهام از نگه حیرتی
زین عمل آیینهسان داغ فسون خودم
تنگی آغوش دل سوخت پر افشانیام
الفت این آشیان کرد زبون خودم
گر نبود زندگی رنج هوسها کراست
در […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت
رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست
همچو گل از بیکسی […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷۵
صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم
یوسف ما میرسد آینه سامان کنیم
حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست
آنچه نگنجد به جیب تحفهٔ دامان کنیم
ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست
مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم
چشم وفا مشربان این همه بینور چند
منتظر جلوهایم ساز چراغان کنیم
خوان بهار انجمن مایل این گلشن است
صد چمن اثبات ناز برگل و ریحان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم
دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم
درد سر ما و من سخت مکرر شدهست
حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم
عبرت این انجمن خورد سراپای ما
شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم
غفلت سرشار خلق نیستکفیل شعور
چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم
عبرت پیری شکست شیشهٔگردنکشی
حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم
هیچکس […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲۱
آینهٔ وصل چیست، حیرتی آراستن
وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن
مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه
از سر خود بایدت چون مژه برخاستن
جلوهٔ رنگ دویی خون حیا میخورد
سخت ادب دشمنیست آینه آراستن
به که به پیش کریم نازکنی وقت جرم
ورنه ز کم همتیست عذر گنه خواستن
عیش و غم روزگار طعمهٔ یکدیگرند
حاصل روز و شب […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۲
منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن
خاک خوری خوشتر است زین همه تنپروری
تا به کی انبان صفت حلق و شکم داشتن
میشکند صد کلاه بر فلک اعتبار
سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن
چوب بهکرباس پیچ، طاسی و چرمی و هیچ
نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن
کارگه حیرتی ورنه که […]
