مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح در این غار غوره وار ترش چیست
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
آه که دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
سلمک الله نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل گفتی که یار غار منست او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست زانک نخسبد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
خوشدلم از یار همچنانک تو دیدی
جان پرانوار همچنانک تو دیدی
از چمن یار صد روان مقدس
در گل و گلزار همچنانک تو دیدی
هر کی دلی داشت زین هوس تو ببینش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
از پگه ای یار زان عقار سمایی
ده به کف ما که نور دیده مایی
زانک وظیفهست هر سحر ز کف تو
دور بگردان که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها مده به دگر کس
[...]
مولانا » فیه ما فیه » فصل شانزدهم - نایب گفت که پیش از این کافران بت را میپرستیدند
ما میخواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کهرا بود کهرا دارد دوست
مولانا » فیه ما فیه » فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی؟
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی