گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳۲

 

ای ز غبار خنگ تو یافته دیده روشنی

چند به شوخی و خوشی گرد هلاک من تنی

وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم

خوب نه ای تو آفتی، دوست نه ای، تو دشمنی

بهر خدای دست را پیش از آستین مکش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳۵

 

ای ننهاده هیچ گه تن به رضای چون منی

تافته چون ستمگران دست وفای چون منی

من به رضای خویشتن جان به فدات می کنم

نیست دلت که در دهی تن به رضای چون منی

می گذری و بی خطا راست گرفته بر دلم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳۶

 

سرو سمنبرم کجا تا به برش درآرمی؟

دست مراد یکدمی در کمرش در آرمی؟

سرو ندیده ام به بر، لیک به سرو قامتش

سحر زبان خود دهم تا به برش در آرمی

تنگ در آمده به بر چون جگری به تنگ بر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳۷

 

گر به کمند زلف تو من نه چنین اسیرمی

کی به کمند ابرویت خسته زخم تیرمی

هست یقین چو مردنم، از غم دوریش مکش

باری اگر بمیرمی، در قدم تو میرمی

بودم اسیر کافران وقتی و در فراق تو

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸۱

 

ای که به غمزه می کنی قصد شکار دیگری

غیر هلاک ما مکن میل به کار دیگری

گشت چمن چو می روی بر دل گرم ماگذر

گلخن آشنا به از باغ و بهار دیگری

ای به هزار مرتبه ز آب حیات پاک تر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode