گنجور

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۷ - نوبهار

 

اگر سری است با گلت به عارض نگار بین

وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین

مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را

ز طرّه آن نگا را بنفشه در کنار بین

چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - با سالکان کوی دوست

 

مرا به خانه ی درون، دلی بود از آن تو

ولی چه سود کان سرا نمی سزد مکان تو

چو بر لب آوری سخن شود فضای انجمن

لبالب از دُر عدن ز لعل دُر فشان تو

تو راست جسم نازنین لطیف تر ز روح و جان

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

ای که به کوی مهوشان بار فتاده در گلت

تا نرهی از این خطر وا نرهد غم از دلت

دعوی عاشقی تو، باور دوست کی فتد

ناله زار تا چو نی نشنود از مفاصلت

روی چو آفتاب او در خم زلف بنگری

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

ای که نرسته در چمن سرو به دلربائیت

حیف، که همچو گل بود، عادت بی وفائیت

ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان

اشک فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت

سینه به خاک برنهد، تن به هلاک در نهد

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

وه که اگر پیام ما، صبحدمی صبا برد

جانب آشنای ما، قصه آشنا برد

خوب و خوش است و جان فزا، صبح که قاصد صبا

بر در آشنای ما، عرض سلام ما برد

روی تو نور چشم من، برد و فزود حیرتم

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

وه چه خوش است گلشن و باد خوش بهاریش

لاله و داغ آتشین، سنبل و بیقراریش

سرو سهی به بوستان یاد قد تو می‌کند

هر نفسی که می‌زند دم ز نوا قناریش

سنبل بی قرار تو می ببرد قرار من

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

آن که قرار ما بود قصه آشنائیش

کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش

این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد

خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش

هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

ای که تو را ز شام مو، روی دمیده چون فلق

از فلق تو خون جگر، ساغر باده شفق

از می ساغر لبت، لعل بدخش غرق خون،

وز تف حسرت رخت خرمن ماه محترق

ای گهر عقیق لب جیب و برم یمن کنی،

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

تا چند سخن از عقل، از عشق دلا دم زن

زنهار، دم از دانش اندر بر ما،‌ کم زن

افسانه دور دهر، بر ما چه فروخوانی

شیدای رخ یاریم،‌ با ما ز جنون دم زن

ز اسرار نهان عشق، یک نکته بگو با ما

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

اگر سری است با گلت، به عارض نگار بین

وگر هواست سنبلت، شکنج زلف یار بین

مخواه نوبهار را، مجو بنفشه زار را

ز طره آن نگار را، بنفشه در کنار بین

چه طرف باشد از گلت، چه آرزو به سنبلت

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

گر آن دو زلف عنبرین به رخ شود نقاب تو

کنند تیرگون همی جهان بر آفتاب تو

به روزگار دوریت، چه پرتوم ز مهر و مه

بگو صبا برافکند، ز ماه رخ نقاب تو

رکاب را چه می کنی، دو پای تو دو چشم من

[...]

افسر کرمانی
 

افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

عیب جنونِ من مکن ای که ندیده‌ای پری

گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری

ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن

حیف که با چنین بدن سنگدل و ستمگری

از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را

[...]

افسر کرمانی
 
 
sunny dark_mode