گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۲

 

باغ چو دیباوشی‌ست در قدم نوبهار

نالۀ مرغان خوش است بر رخِ گُل زار‌ زار

چون ز نسیمِ صبا گشت معطّر هوا

فاخته شد با نوا بر سرِ هر کوه‌سار

خیز و دو سه باده‌خور پردۀ خود را بدر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷

 

ای دل اگر عاشقی از سرجان درگذر

تیغ غمِ عشق بین قصّه مخوان الحذر

بوی سلامت مبر در صفِ عشّاق از آنک

سینۀ عاشق بود تیرِ بلا را سپر

بی سر و پا شو چو گوی در خمِ چوگانِ عشق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۸

 

پردهٔ عشّاق ساخت بلبل شوریده باز

کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز

او زده دستان به قهر من زده دستان به شوق

او ز گل بی‌ثبات من ز غم دل‌نواز

نالهٔ دل سوز او چون سخن عشق زار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۱

 

زاهد مخمور را راهِ مناجات بس

عارف مجموع را کنج خرابات بس

شاهد ما گو درآی تا نظری خوش کنیم

بی‌غرض عشق را ذوق ملاقات بس

زهد مورز ای فقیه باده ‌خور و عشق باز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۳

 

رخ بنما ای صنم پرده فکن یک نفس

بهر خدا رحم کن بر من و فریاد رس

در هوس روی تو عمر به پایان رسید

آه که جان می‌دهم در هوس این هوس

گر شب خلوت مرا بار دهی باک نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹

 

ای دل سودازده عاشق تنها مباش

با خود اگر می‌روی همره سودا مباش

همره سودا و تو شرط عظیم است نی

پس تو حجاب خودی پس تو در اصلا مباش

مقصد باقی طلب راه رو و دم مزن

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷

 

ای دلِ دریا نشین گوهرِ دریا مپاش

در قدمِ بی قدم لؤلؤ لالا مپاش

سدره طلب باش نه سخرۀ دنیایِ دون

از مژه ها در ثری عِقدِ ثریّا مپاش

برزگرِ عشق باش نیک و پژوهیده کار

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۲

 

مدعیان می نهند پای برون از گزاف

بی خبران می زنند از حرم عشق لاف

آری از آنجا که اوست هیچ دگر نیست دوست

ما و خرابات و می حاج و منا و طواف

عین حیات است عشق غرق در آن عین شو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۸

 

هر که نباشد چو من پس‌رو ارباب عشق

خامی و افسرده‌ایست بی خبر از باب عشق

مدعیان کرده‌اند پشت بر احکام عقل

معتقدان کرده‌اند روی به محراب عشق

ترک خور خواب کن برگ مشقت بساز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۹

 

ای پسر ار بگذری سوی خرابات عشق

کشف شود بر دلت سر کرامات عشق

جام می بیخودی تا نکشی باخودی

مست شوی گم شود ذات تو در ذات عشق

دیده ی خفاش را طاقت خورشید نیست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۰

 

دبدبه ای می زنند بر سر بازار عشق

هم سر جان می دهند کیست خریدار عشق

خود نبود آدمی بلکه جمادی بود

هر که به جان و به دل نیست گرفتار عشق

قصه ی آن شیخ پیر کز پی هفتاد سال

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۱

 

دوش مرا پیش کرد قافله سالارِعشق

گفت بیا طوف کن کعبۀ اسرارِ عشق

قافله برداشتم بادیه بگذاشتم

قافله بر ذکرِ حق بادیه بر خارِ عشق

تا به درِ کعبه برد حاجیِ نفسِ مرا

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

 

گر بنویسم که چون بی تو به سر می برم

دود برآرد قلم از ورق دفترم

جان رسیده به لب بی تو چنین تا به کی

هین که گره می شود بی تونفس دربرم

هر نفسم کز درون بی تو به لب می رسد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۲

 

وه که جهان در گرفت سوزِ دمِ عاشقان

کون و مکان درکشید موجِ غمِ عاشقان

غلغلِ اِستبشرُوا در ملکوت اوفتاد

باز نهان شد عیان آن صنمِ عاشقان

عشق به دستِ ازل تا به دوامِ ابد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۳

 

ای که نبودی شبی مونسِ غم‌خوارگان

رحم کن آخر دمی بر دلِ بی‌چارگان

بس که کشیدم ستم از ظلماتِ فراق

چند کند احتمال جورِ ستم‌کارگان

تا ز برت رفته‌ام از نمِ خونِ سرشک

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۴

 

ساخته عشق چیست فطرتِ دیوانگان

عاقله عقل چیست صحبتِ دیوانگان

تفرقه جان ومال کرده بود لامحال

هرکه کند اختیار قربتِ دیوانگان

آتشِ شوریدگان بحر درآرد به جوش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۳

 

عاقله‌ی عقل چیست مظلمه‌ی مرد و زن

هم نفسِ عشق باش بیش دگر دم مزن

یک سخن ار بشنوی با تو بگویم درست

گر دمِ ما می‌زنی بر شکن از خویشتن

آنچه تو گویی محال و آن چه تو بینی خیال

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۸

 

کُنج خراباتِ عشق، جای من و گنجِ من

خواه زمان بر زمین، خواه زمین بر زمن

ملکِ قناعت بود، سلطنتی معنوی

سلطنتی بی‌فتور، مملکتی بی‌فتن

از همه جنسم به سر، وز همه نوعم گریز

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۳

 

ای که ندانی که چیست حالِ من و یارِ من

بیش ملامت مکن غافلی از کارِ من

چند بطون و ظهور عاشق و عینِ حضور

منتظران را وقوف نیست بر اسرارِ من

از من و از خود مگو کز شرفِ یار من

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۳

 

باد صبا هر نفس تازه کند جان من

کز نفسش می دمد بوی گلستان من

بس که به سر بر زدم دست به زاری نماند

بلبل شوریده را طاقت دستان من

فصل ریاحین و من حبس به زندان تن

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode