گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰

 

برآمد ساج‌گون ابری ز روی ساج‌گون دریا

بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا

چو پیوندد به هم‌ گویی‌ که در دشت است سیمابی

چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا

گهی چون‌ خرمن‌ مشک‌ است بر پیروزه‌ گون مَفرَش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را

دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آن‌را

من‌ از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم

که ایزد بر دل و جانم مسلط‌ کرد جانان را

نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸

 

مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد

پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد

ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همی‌گیتی

که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد

بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۰۹

 

ز مشرق تا حد مشرق شناسد هرکه دین دارد

که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد

امام الحق که او را آفرین‌گوی است درگیتی

هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد

گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۷

 

بهاری ‌کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد

نگاری‌کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد

خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند

هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد

رخش ‌سیمین‌سپر بینم‌ خطش چون چنبر مشکین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۸

 

ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد

همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد

توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین

اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد

حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹

 

شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد

سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد

ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی

کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد

اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۳

 

بنازد جان اسکندر به سلطان جهان سنجر

که سلطان جهان سنجر شرف دارد بر اسکندر

به عمر خویش در عالم نکرد اسکندر رومی

چنین فتحی که‌ کرد امسال سلطان جهان سنجر

معزالدین والدنیا خداوند خداوندان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۵

 

جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر

که‌گویی جنه‌الفردوس را بگشاد رضوان در

جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن

که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر

ز کاشانه به‌ راغ آیند و بنمایند خوبان رخ

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۱

 

فری عید مسلمانان و فرخ جشن پیغمبر

همایون و مبارک باد بر سلطان نیک‌اختر

جلال دولت نامی شهنشاه رهی پرور

جمال ملت باری ملکشاه فلک منظر

چنو سلطان نبودست و نخواهد بود تا محشر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰

 

همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر

یکی‌کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر

به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت

یکی بر مه زند چوگان یکی برگل‌ کشد چنبر

ز روی و بوی آن دلبر دو برهان است عالم را

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۹

 

دو شب‌ گویی که یکجای است‌ گرد یک بهار اندر

و یا زلفین مشکین است‌ گرد روی یار اندر

از آن‌ کوته بود زلفش بر آن روی نگارینش

که‌ کوتاهی بود شب را در ایام بهار اندر

نگار قند لب‌ کاو را بود در جعد سیصد چین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۵

 

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۳

 

سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد د‌ین

که ‌گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین

به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر

که آمد شاه ملک‌افروز مهمان قوام‌الدین

کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۹

 

ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن

تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن

به رنگین باشه‌ای مانی که درگردون زند چنگل

به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن

نمایی‌گه رخ روشن وزان گردد هوا تیره

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۲

 

هر آن عاقل‌که او بندد دل اندر طاعت یزدان

نشایدکاو نپیوندد دل اندر خدمت سلطان

سلامت باد آنکس ‌کاو بهم پیوندد و بندد

تن اندر خدمت سلطان دل اندر طاعت یزدان

همه شاهان همی نیک‌اختری جویند از این خدمت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۴

 

چو لالستان همی بینم شکفته عارض جانان

بنفشستان همی بینم دمیده گرد لالستان

بنفشه نیست آن زلفین و لاله نیست آن عارض

یکی نورست در ظلمت یکی‌کفرست در ایمان

نه خط است آن مگر دودست گلبرگ اندر آن مضمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۵

 

همایون جشن پیغمبر شعار ملت یزدان

مبارک باد بر سلطان بن سلطان بن سلطان

خداوند خداوندان معزالدوله رکن‌الدین

شهنشه بوالمظفر برکیارق سایهٔ یزدان

جوان دولت جهانداری که پیش نامه و نامش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۷

 

همی تا دولت و ملک است در ایران و در توران

ملک‌سنجر خداوندست در توران و در ایران

جوان دولت جهانداری که از اخبار و آثارش

بیفروزد همی دولت بیفزاید همی ایمان

سپاهش درخراسان‌ است و اخبارس به قسطنطین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۷

 

خدایا دور کن چشم بد از این دولت میمون

وزین شاه مبارک رای ملک آرای روزافزون

شه‌شرق ارسلان ارغو که هست اندر جهانداری

به بهروزی چو اسکندر به بیروزی چو افریدون

به هر ماهی که نوگردد نصیب او ز هفت اختر

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode