گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

مرا دردیست اندر دل که درمان نیستش یارا

من و دردت، چو تو درمان نمی‌خواهی دل ما را

منم امروز، و صحرایی و آب ناخوش از دیده

چو مجنون آب خوش هرگز ندادی وحش صحرا را

شبت خوش باد و خواب مستی‌ات سلطان و من هم خوش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

گه از می تلخ می‌کن آن دو لعل شکرافشان را

که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را

کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم

زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را

بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانی‌ها

همه خونابه حسرت شدست آن دوستگانی‌ها

عزیزانی که از صبحت گران‌تر بوده‌اند از جان

چو بر دل‌ها گران گشتند بردند آن گرانی‌ها

نشان همدمان جایی نمی‌بینم، چه شد آری

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

برو، ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را

مرا بگذار تا می‌بینم آن سور خرامان را

گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد

اثر هرگه مگس در خواب ببیند شکرستان را

به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی‌خواهم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شب‌ها

کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یارب‌ها

خوش آن شب‌ها که پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش

جهانم می‌شود تاریک چون یاد آرم آن شب‌ها

همی‌کردم حدیث ابرو و مژگان او هردم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

 

چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را

گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را

تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا

که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را

نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

چه اقبال است این یا رب که دولت داده رو ما را

که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را

کمربند من آمد نزد من خنده‌زنان امشب

توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را

بحمدالله که بیداری شب‌هایم نشد ضایع

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا

تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به تاراج عزیزان زلف تو عیاری ای دارد

به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

رخت تازه ست و بهر مردن خود تازه تر خواهم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶

 

من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شب‌ها

کجا خسپد کسی کش می‌خلد در سینه عقرب‌ها

همه‌شب در تب غم می‌پزم با زلف او حالی

چه سوداهاست این یارب که با خود می‌پزم شب‌ها

گهی غم می‌خورم گه خون و می‌سوزم به صد زاری

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

ز من در هجر او هردم فغان زار می‌آید

خوش آن چشمی که آن هردم بر آن رخسار می‌آید

به بازی سوی من آمد، به شوخی دل ز من بستد

بدو گفتم: چه خواهی کرد؟ گفتا: کار می‌آید

چو رفتم بر درش بسیار، دربان گفت کاین مسکین

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

 

شد از عشقت دلم خون و جگر افگار و جان بر باد

کجا یا رب مرا این چشم خونین بر رخت افتاد

مرا گر بود روزی طاقت و صبری، بشد از دل

اگر می داشتم دانایی و عقلی برفت از یاد

مجو غیر خرابی زین دل ویران من دیگر

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

ندانم تا چه باد است این که از گلزار می‌آید

کزو بوی خوش گیسوی آن دلدار می‌آید

بیا ساقی و پیش از مردنم می ده، که جان از تن

به استقبال خواهد شد که بوی یار می‌آید

مگر بیدار شد بختم که آن رویی که در خوابم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

 

نگارم در گلستان رفت و خارم پیش می‌آید

ز خارا هم کنون بر من هزاران نیش می‌آید

رقیبت مهربانی هشت و ما را دشمن جان شد

دلم را، ای پسر، بنگر، چه محنت پیش می‌آید؟

بلا و محنت هجران، چه حال است این که پیوسته

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

صبا می‌جنبد و آن مست ما را خواب می‌آید

که از دم‌های سرد من جهان بی‌تاب می‌آید

ازان مهتاب جان‌افروز کان شب بود مهمانم

جهان تیره‌ست بر من چون شب مهتاب می‌آید

من اینجا زار می‌سوزم به تاریکی و تنهایی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

زمستان می‌رود، ایام گل‌ها پیش می‌آید

ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می‌آید

صبا می‌جنبد و بازم پریشان می‌کند از سر

دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می‌آید

رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

مگر غنچه ز روی یار من شرمنده می‌آید؟

که با چندان نکورویی نقاب افگنده می‌آید

نگار من که دی گیسوکشان رفته‌ست در بستان

کنار لاله را اینک به مشک آگنده می‌آید

مبارک روی جانان دید خواهم عاقبت روزی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

 

مرا باز از طریق ساقی خود یاد می‌آید

غم دیرینه بازم در دل ناشاد می‌آید

از این سو می‌رسد هجرش کشیده تیغ در کشتن

وز آن سو بختم از بهر مبارکباد می‌آید

بسوز، ای عاشق خسته که آن بی‌مهر می‌آید

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

چه شد کان سرو سیم‌اندام سوی من نمی‌آید

دلم پژمرده شد بویی از آن گلشن نمی‌آید

کدامین کس ره من زد که در ره شد عنان‌گیرش

که آن سرمست جعدانداز مردافگن نمی‌آید

زمانی نیست جان من گریبان‌گیر هجرانش

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

 

به گل گشت چمن چون گلستان من برون آید

به همراهی او اشک روان من برون آید

فغان من برون آید چو گیرم نام او، ترسم

که ناگه جان من هم با فغان من برون آید

چو در محشر بهم آرند خاک هر کس از هر جا

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰

 

چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید

به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید

جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه

که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید

بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۲
۳
۸
sunny dark_mode